مسیر جاری :
معرفی کوتاه بانوان قرآن نویس
تحلیل شبهه هدر رفتن خون شهدا و پاسخ به آن
پنج گوهر درخشان میراث فاطمی
لیفت سینه: جراحی جوانسازی و رفع افتادگی سینهها برای ظاهری جذاب
ترفند افزایش سرعت اینترنت تا 100 برابر
رزرو هتل پارس شیراز برای سفر خانوادگی
هتل بینالمللی کیش یا پارمیدا مشهد: مقایسه اقامت در دونقطه متفاوت
قیمت ایمپلنت کامل فک بالا و پایین
چطور بلیط های چارتر لحظه آخری را با بهترین قیمت پیدا کنیم؟
گیتار بیس یا گیتار الکتریک؛ یادگیری کدامیک آسانتر است؟
چهار زن برگزیده عالم
نحوه خواندن نماز والدین
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
داستان انار خواستن حضرت زهرا(س) از امام علی(ع)
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
پیش شماره شهر های استان تهران
پیش شماره شهر های استان گیلان
لاك پشت و بوزينه
روزي لاك پشتي آرام آرام به خانهاش ميرفت كه در راه به بوزينهاي رسيد. بوزينه با خوشرويي جلو آمد و گفت: « سلام دوست قديمي، امروز غذايي براي خوردن پيدا كردهاي؟» لاك پشت جواب داد: « نه. يعني خيلي كم.»
مردي از شيره درخت
روزي، روزگاري، عنكبوتي بود كه موجود تنبلي بود. مدتي بود كه فصل بارندگي شروع شده بود و همهي اهالي دهكده غير از عنكبوت، در مزرعههايشان مشغول شخم زدن، علف چيدن و دانه پاشيدن بودند، اما كار
لاك پشت و مارمولك
همهي نمكي كه لاك پشت در خانه داشت، تمام شده بود. غذايشان ديگر مزهاي نداشت. براي همين لاك پشت به خانهي برادرش رفت و از او كمي نمك قرض گرفت.
مردي كه زبان حيوانات را آموخت
"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه ميزد، كارش خراب ميشد. اگر ذرت ميكاشت، مورچهها و پرنده ها، بذرهايش را ميخوردند. اگر سيب زميني شيرين ميكاشت، ميمونها آن را از زمين در ميآوردند. اگر
هنوز سگ را صدا ميزند
در گذشتههاي دور، سگ و شغال با هم دوست بودند و در جنگل، كنار هم زندگي ميكردند. آنها هر روز با هم به شكار ميرفتند و آخر شب هر چه را كه شكار كرده بودند، نصف ميكردند و ميخوردند.
پيرزن و گوساله
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه پول و پلهاي جمع كرده بود. يك روز پيرزن به بازار رفت و گوساله خريد. گوساله قشنگ بود. رنگ به رنگ بود، اما حيف كه تنبل بود. فكر نكنيد زرنگ
اشيمشي
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا، هيچ كس نبود. گنجشكي بود به اسم "اشيمشي" كه خيلي تميز بود. خيلي كوچك بود. پاهايش كوتاه بود. چشمهايش هم ريز بود. اشيمشي، آن قدر تميز بود كه هر وقت ميخواست چيزي
كوزهي شكمو
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. يك كوزهاي بود كه خيلي شيره دوست داشت. هر جايي كه شيره ميدويد، با عجله ميدويد. مثل گردو قِل ميخورد. ميغلتيد. به طرف شيره ميرفت و آن را
نمكو
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه هفت تا دختر داشت. دخترهاي اين پيرزن، يكي از يكي قشنگتر بودند. يكي از يكي زرنگتر بودند. صبح زود از خواب بيدار ميشدند، همه با
حسن كچل
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا، هيچ كس نبود. پيرزني بود كه يك پسر داشت. پسر اين پيرزن، كچل بود، يعني مو نداشت. سرش مثل آينه صاف بود. براي همين او را "حسن كچل" صدا ميكردند.