0
مسیر جاری :
راه يک طرفه افسانه‌ها

راه يک طرفه

شيري که بسيار پير شده و قادر به شکار نبود، تصميم گرفت از عقل خود کمک بگيرد. او با تظاهر به بيماري در غاري دراز کشيده بود و هر جانوري را که به عيادت او مي‌رفت، مي‌خورد.
براي حفظ آبروي من، شما هم دم‌هاي‌تان را ببريد! افسانه‌ها

براي حفظ آبروي من، شما هم دم‌هاي‌تان را ببريد!

روباهي به دامي گرفتار شد و دم خود را از دست داد. او چنان از ظاهر خود شرمسار بود که زندگي به کامش تلخ شد. بنابراين فکر کرد براي آن‌که انگشت‌نماي خاص و عام نشود، روباه‌هاي ديگر را متقاعد کند تا دم‌هاي‌شان...
پيش از پريدن فکر کن افسانه‌ها

پيش از پريدن فکر کن

روباهي در ميان راه به گودالِ آبي سُر خورد امّا هر چه کرد نتوانست از آن بالا بيايد. در همين هنگام بُز تشنه‌اي از راه رسيد. بز با ديدن روباه از او پرسيد که آب گواراست يا نه. روباه با ديدن بز فرصت را غنيمت...
بدي به جاي نيکي افسانه‌ها

بدي به جاي نيکي

روباهي وارد خانه‌ي هنرپيشه‌اي شد و تمام وسايل او را به دقت زير و رو کرد. روباه در ميان وسايل هنرپيشه به نقاب شيطانکي برخورد که بسيار استادانه ساخته شده بود.
از مرده صدا نيايد افسانه‌ها

از مرده صدا نيايد

روباه و ميموني، هم‌چنان که با هم به سفر مي‌رفتند، از اصل و نسب و دودمان دور و دراز خود حرف مي‌زدند. ميمون در ميانه‌ي راه ايستاد، به محلي در کنار جادّه خيره شد و ناله‌اي سر داد. روباه دليل ناله‌ي او را...
دوست يا دشمن؟ افسانه‌ها

دوست يا دشمن؟

روباهي هنگام بالا رفتن از پرچين باغي سُر خورد. براي آن‌که به زمين نيفتد، به بوته‌ي رونده‌ي نسترني چنگ زد. تيغ‌هاي نسترن رونده پنجه‌هاي او را خون انداختند، روباه از درد فرياد کشيد: «اي واي! من براي کمک...
دست و زبان افسانه‌ها

دست و زبان

xروباهي که از دست شکارچيان مي‌گريخت، از هيزم‌شکني خواست تا او را پنهان کند. هيزم‌شکن به روباه گفت در کلبه‌ي او مخفي شود. به زودي شکارچيان از راه رسيدند و از هيزم‌شکن پرسيدند که روباهي را در آن
انگور ترش افسانه‌ها

انگور ترش

درخت انگوري به درخت ديگري تکيه داد و از آن بالا رفت. روباه گرسنه‌اي خوشه‌هاي انگور را ديد که از درخت آويخته بود و سعي کرد خود را به آنها برساند؛ امّا هر چه کرد دستش نرسيد. بنابراين راه خود را در پيش
شکيبايي افسانه‌ها

شکيبايي

روباهي گرسنه، نان و گوشت چوپاني را در شکاف درخت بلوطي يافت. او که از شدّت گرسنگي نيمه‌جان شده بود، به درون شکاف خزيد و هر چه را ديد، خورد. امّا چون از شدّت پرخوري شکمش باد کرده بود، هر چه کرد
غول خودخواه افسانه‌ها

غول خودخواه

باغ غول، زيباترين و بزرگ‌ترين باغ دهکده بود و بچّه‌ها هر روز بعد از مدرسه براي بازي به آن جا مي‌رفتند.