0
مسیر جاری :
لباس جديد امپراتور افسانه‌ها

لباس جديد امپراتور

سال‌ها پيش امپراتوري زندگي مي‌کرد که عاشقِ لباس‌هاي نو بود، طوري‌که همه‌ي پول‌هايش را خرج لباس مي‌کرد. امپراتور فقط موقعي به سربازها، تئاتر و گردش در جنگل اهميت مي‌داد که مي‌خواست لباس نويش را به
جوجه اردک زشت افسانه‌ها

جوجه اردک زشت

تابستان بود و هواي روستا دلچسب بود. خوشه‌هاي گندم طلايي و دانه‌هاي جو هنوز سبز بودند. علف‌هاي خشک را در سراشيبي علف‌زارها روي هم کپه کرده بودند. لک‌لک با پاهاي قرمز و بلندش در علف‌زارها اين‌طرف و
درخت کاج افسانه‌ها

درخت کاج

در نقطه‌ي دوردستي از جنگل، درخت کاج کوچولو و قشنگي زندگي ‌مي‌کرد. امّا با اين‌که آفتاب گرم بر درخت مي‌تابيد و نسيم پاک بر او مي‌وزيد، کاج خوشحال نبود. دور تا دور درخت کاج را همنوعانش: درخت‌هاي
دخترک کبريت فروش افسانه‌ها

دخترک کبريت فروش

شب ژانويه بود. از آسمان تندتند برف مي‌آمد. آخر شب بود. دخترک قوز کرده بود و آرام آرام راه مي‌رفت. خيلي سردش بود. کفش پايش نبود. مادر نداشت و پدرش هم آدم خوبي نبود؛ هر چه پول داشت خرج مشروب‌خواري
فريال و دِبوانگال جادوگر افسانه‌ها

فريال و دِبوانگال جادوگر

سالها قبل، جادوگري به نام "دِبوانگال" زندگي مي‌كرد كه ده دختر زيبا داشت. مردهاي زيادي طالب ازدواج با اين دخترها بودند. هر از چندگاه، مرداني بعد از گذشتن از راه‌هاي سخت و طولاني به خانه دبوانگال - كه در...
دو برادر افسانه‌ها

دو برادر

صبح يك روز گرم، دو برادر براي شكار از دهكده‌شان بيرون آمدند. هر كدام يك تير و كمان داشتند و يك كيسه چرمي كه اميدوار بودند موقع برگشتن به خانه آن را از پوست شكار پر كنند. آنها مدتها در جاده شني، در بين...
حسادت هالابااو افسانه‌ها

حسادت هالابااو

سالها قبل، مردي زندگي مي‌كرد كه دو پسر داشت. هر چند كه او پسرها را خيلي دوست داشت؛ اما هميشه در آرزوي داشتن دختري بود. عاقبت بعد از مدتها، خداوند به او دختري داد.
ماهي ناراضي افسانه‌ها

ماهي ناراضي

در گوشه‌اي از دنيا، در بركه‌اي كوچك، دسته‌اي از ماهيها، دور از ماهيهاي ديگر زندگي مي‌كردند. اين بركه، آبي ساكن و خاكستري داشت و كف آن پوشيده از قلوه سنگ و علفهاي دريايي بود.
مسابقه‌ي طناب كشي افسانه‌ها

مسابقه‌ي طناب كشي

خرگوش از زور گويي‌هاي فيل و اسب آبي خسته شده بود. هر سه آنها در جزيره‌اي زندگي مي‌كردند. فيل و اسب آبي مرتب به خرگوش بيچاره دستورهاي ريز و درشت مي‌دادند. جزيره هم آن قدر كوچك بود كه خرگوش
چرا خفاش شبها پرواز مي‌كند؟ افسانه‌ها

چرا خفاش شبها پرواز مي‌كند؟

در گذشته‌هاي دور، موش صحرايي و خفاش، با هم دوست صميمي بودند. آنها تمام روز با هم به شكار مي‌رفتند و لابه لاي درختان تنومند يا علفهاي تازه، جست و خيز مي‌كردند، تا غذايي براي خوردن پيدا كند. شبها هم به