دخترک کبريت فروش

شب ژانويه بود. از آسمان تندتند برف مي‌آمد. آخر شب بود. دخترک قوز کرده بود و آرام آرام راه مي‌رفت. خيلي سردش بود. کفش پايش نبود. مادر نداشت و پدرش هم آدم خوبي نبود؛ هر چه پول داشت خرج مشروب‌خواري
چهارشنبه، 21 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دخترک کبريت فروش
 دخترک کبريت فروش

نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
 
شب ژانويه بود. از آسمان تندتند برف مي‌آمد. آخر شب بود. دخترک قوز کرده بود و آرام آرام راه مي‌رفت. خيلي سردش بود. کفش پايش نبود. مادر نداشت و پدرش هم آدم خوبي نبود؛ هر چه پول داشت خرج مشروب‌خواري مي‌کرد. براي همين هم دخترک کفش و کلاه نداشت و لباسش پاره بود.
توي پيش‌بند کهنه‌اش چندتا کبريت بود. از صبح تا شب کبريت‌ها را به اين‌طرف و آن‌طرف برده بود و همه‌اش داد زده بود: «کبريت، کبريت، آقا تو را خدا کبريت بخريد!» ولي هيچ‌کس نخريده بود. حتّي يک پاپاسي هم در نياورده بود. خيلي گرسنه‌اش بود. از صبح چيزي نخورده بود. سوز مي‌آمد و برف‌ها را مي‌زد به صورتش. برف‌ها مي‌‌رفتند توي گردنش و دخترک از سرما بيش‌تر مي‌لرزيد. خسته شد. پاهايش نا نداشت. ديگر نمي‌توانست راه برود. رفت گوشه‌اي بين دو خانه، نشست. دامن کهنه‌اش را روي پاهاي کِرخش کشيد. دست‌هايش خيلي يخ کرده بودند. نمي‌توانست کبريت‌ها را خوب نگه دارد. فکر کرد اگر کبريتي آتش بزند دست‌هايش گرم مي‌شوند. چوب کبريتي درآورد و روشن کرد. چه‌قدر نور داشت. چه‌قدر قشنگ بود. خيلي قشنگ بود.
همين‌طور که داشت به شعله‌ي کبريت نگاه مي‌کرد، فکر کرد توي يک اتاق است. توي اتاق نشسته بود و پاهايش را کنار بخاري ديواري گرم مي‌کرد. انبر بخاري استيل برق مي‌زد. دور بخاري، فلز برنجي قشنگي داشت. همه‌چيز واقعي و راست بود. دخترک پاهايش را دراز کرد تا گرم شود، ولي کبريت خاموش شد و اتاق غيبش زد. کبريت ديگري آتش زد و نگاهش کرد. اين‌بار اتاقي ديد با ميزي بزرگ که رويش روميزي سفيدي بود. هر چيزي که آدم دلش مي‌خواست بخورد، روي ميز بود. آن سر ميز غاز گنده و برياني بود. همين‌طور که داشت به غاز نگاه مي‌کرد، غاز از روي ميز پايين پريد و سلانه‌سلانه آمد طرفش. يک چاقو و يک چنگال روي سينه‌ي غاز بود. انگار داشت به دخترک تعارف مي‌کرد که کمي بخورد. يک‌دفعه کبريت خاموش شد. دخترک ديد که باز کنار ديوار سرد و نمناک نشسته است.
دوباره کبريتي آتش زد. اين‌بار فکر کرد زير درخت بزرگ کريسمس نشسته است. از آن درخت‌هايي که همان شب از لاي در يک خانه‌ي بزرگ ديده بود. امّا اين درخت بزرگ‌تر و قشنگ‌تر بود. شمع‌هاي زيادي رويش روشن بودند. از نورش، عکس هاي روي ديوار برق مي‌زدند. داد زد: «چه‌قدر قشنگه، چه‌قدر قشنگه!»
باز هم پايش را دراز کرد ولي کبريت خاموش و همه‌جا تاريک شد. ديروقت بود. دخترک ديگر يادش رفته بود که هم گرسنه و هم سردش است. به آسمان نگاه کرد. ستاره‌هاي قشنگ مثل قنديل‌هاي کوچک برق مي‌زدند. يک‌دفعه يکي از ستاره‌ها افتاد و خطي سفيد و نقره‌اي روي آسمان کشيد. دخترک فکر کرد: «حتماً کسي دارد مي‌ميرد.»
اين را مادربزرگش مي‌گفت. دخترک، او را خيلي دوست مي‌داشت. مادربزرگ مرده بود. او مي‌گفت هر وقت ستاره‌اي مي‌افتد، يک نفر پيش خدا مي‌رود.
کبريت ديگري آتش زد. کبريت که خوب آتش گرفت، مادربزرگ را ديد که لباس سفيد و قشنگي تنش بود و داشت لبخند مي‌زد. دخترک داد زد: «مادربزرگ! مرا هم با خودت ببر. سردم است، گرسنه‌ام. تا کبريت روشن است،‌ اگر مرا نبري ديگر مي‌روي و من نمي‌بينمت. مثل اين آتش، مثل غاز بريان و درخت قشنگ کريسمس که ديدم.»
همه‌ي کبريت‌هايش را با دست‌هاي يخ کرده‌اش درآورد. دست‌هايش مي‌لرزيدند. کبريت‌ها را آتش زد. آتش زياد و زياد‌تر شد. آن‌قدر پرنور شد که انگار خورشيد داشت مي‌درخشيد. صورت مادر‌بزرگ هم از هميشه‌ قشنگ‌تر شده بود. کبريت‌ها داشتند مي‌سوختند. مادربزرگ دست‌هايش را دراز کرد و بغلش کرد. بعد با هم پر کشيدند و رفتند بالاي بالا، از آسمان هم بالاتر. به‌جاي قشنگي رفتند که ديگر سرد نبود. گرسنه‌شان هم نمي‌شد. رفتند پيش خدا.
روز بعد پاسبان، دخترک کبريت فروش را ديد که از سرما خشک شده و گوشه‌ي پياده‌رو افتاده بود. صورتش سفيدسفيد بود، امّا داشت لبخند مي‌زد. انگار خواب شيريني مي‌ديد. همان‌طور يخ‌ زده و مرده بود. لاي انگشت‌هاي دستش چند کبريت سوخته بود. يکي گفت: «لابد داشته دست‌هايش را گرم مي‌کرده.»
امّا هيچ کس نمي‌دانست که دخترک چه چيزهاي خوبي ديده و در شب ژانويه چه جاي خوبي رفته است.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.