يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

چرا خفاش شبها پرواز مي‌كند؟

در گذشته‌هاي دور، موش صحرايي و خفاش، با هم دوست صميمي بودند. آنها تمام روز با هم به شكار مي‌رفتند و لابه لاي درختان تنومند يا علفهاي تازه، جست و خيز مي‌كردند، تا غذايي براي خوردن پيدا كند. شبها هم به
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چرا خفاش شبها پرواز مي‌كند؟
 چرا خفاش شبها پرواز مي‌كند؟

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در گذشته‌هاي دور، موش صحرايي و خفاش، با هم دوست صميمي بودند. آنها تمام روز با هم به شكار مي‌رفتند و لابه لاي درختان تنومند يا علفهاي تازه، جست و خيز مي‌كردند، تا غذايي براي خوردن پيدا كند. شبها هم به نوبت، شام را آماده مي‌كردند و در كنار هم مي‌نشستند و مي‌خوردند.
اما خفاش در دلش هيچ علاقه‌اي به موش نداشت و از او متنفر هم بود. شبي موقع شام موش از خفاش پرسيد: « چرا آشهاي تو هميشه از آشهاي من خوشمزه‌تر است؟ مي‌تواني طرز پخت آن را به من ياد بدهي؟»
خفاش با شنيدن اين حرف نقشه‌اي كشيد و گفت: « فردا به تو ياد مي‌دهم كه چطور آش بپزي.»
روز بعد، خفاش كه آشپز ماهري بود، آشي خوشمزه پخت. بعد ديگ آش را جايي پنهان كرد و ديگ ديگري - درست شبيه به همان ديگ - آورد و آن را با آب گرم پر كرد. چند دقيقه نگذشته بود كه موش از صحرا برگشت. او با خوشرويي به خفاش سلام كرد و گفت: « امشب به من ياد مي‌دهي كه چطور آش بپزم؟»
خفاش بدذات جواب داد: « خوب دقت كن! چون من گوشتي شيرين دارم، بعد از پختن غذا و قبل از كشيدن آن خودم را در آن مي‌جوشانم تا آش طعم خوبي پيدا كند!»
خفاش بعد از گفتن اين حرف، در ديگ آب گرم رفت و گفت: « آش من در حال جوشيدن است.»
بعد از چند لحظه خفاش از ديگ بيرون پريد و در يك چشم به هم زدن ديگ آب را با ديگ آش اصلي عوض كرد؛ طوري كه موش اصلاً متوجه نشد. بعد آش را كه طعمش مثل هر شب بود، آورد و جلوي موش گذاشت و گفت: « اگر تو هم خودت را داخل ديگ داغ بيندازي، مزه‌ي غذايت هم خوشمزه‌تر مي‌شود.»
شب بعد، نوبت موش صحرايي بود كه شام را آماده كند. او تصميم گرفت آش را به روشي كه خفاش به او ياد داده بود، بپزد. وقتي همسر موش كار پختن را تمام كرد، موش رو به او كرد و گفت: « امشب مي‌خواهم كار پختن غذا را با روشي كه دوستم به من ياد داده تمام كنم.»
بعد از گفتن اين حرف، موش خودش را داخل ديگ انداخت و بلافاصله جان داد و مُرد. بيچاره زنِ موش وقتي برگشت، او را داخل ديگ پيدا كرد. زن گريه كنان به سراغ كدخدا رفت. تمام ماجرا را تعريف كرد و گفت: « تمام اين ماجرا زير سر خفاش است.»
كدخدا از كار خفاش خشمگين شد و دستور داد او را دستگير كنند؛ اما هر چه بالا و پايين را گشتند، خبري از خفاش نبود. وقتي او از بالاي خانه‌ي كدخدا پرواز مي‌كرد، ماجرا را شنيده بود و خودش را در جايي امن در ميان بوته‌ها پنهان كرده بود.
روز بعد و روزهاي بعد هم همه به دنبال خفاش گشتند؛ اما او در سوراخ يك درخت تو خالي پنهان شده بود.
از آن زمان تا به حال، خفاش فقط شبها براي پيدا كردن غذا از لانه‌اش بيرون مي‌آيد. براي همين است كه هيچ كدام از ما روزها خفاش را نمي‌بينيم.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط