غول خودخواه

باغ غول، زيباترين و بزرگ‌ترين باغ دهکده بود و بچّه‌ها هر روز بعد از مدرسه براي بازي به آن جا مي‌رفتند.
پنجشنبه، 22 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
غول خودخواه
 غول خودخواه

نويسنده: اسکار وايلد
برگردان: طليعه خادميان
 
باغ غول، زيباترين و بزرگ‌ترين باغ دهکده بود و بچّه‌ها هر روز بعد از مدرسه براي بازي به آن جا مي‌رفتند.
باغي با درختان بلند و تناور و علف‌هاي نرم و سبز؛ همه جا در لابه‌لاي علف‌ها، گل‌هاي رنگارنگ مثل ستاره‌ها در دل آسمان مي‌درخشيدند. امّا زيباترين جلوه‌ي باغ، دوازده درخت هلوي آن بود که در بهار غرق شکوفه‌هاي صورتي مي‌شدند و در اوايل پاييز هم با هلوهاي درشت و صورتي با کرک‌هاي نرم بچّه‌ها را به سوي خود مي‌کشيدند. آواز پرندگان در ميان شاخ و برگ درختان آن قدر دل‌انگيز بود که حتّي بازيگوش‌ترين بچّه‌ها را وادار مي‌کرد که دست از بازي بکشند و گوش کنند. آن‌ها آن قدر شاد و سرخوش بودند که گاهي خودشان هم آن را به زبان مي‌آوردند: «چه قدر اين جا به ما خوش مي‌گذرد!»
امّا روزي غول برگشت و همه چيز به پايان رسيد. آخر او به يک مهماني هفت ساله، نزد دوستش غول کورنوال رفته بود. آن‌ها در آن هفت سال، هر چه داشتند گفته بودند. وقتي ديگر حرفي نماند، حوصله‌ي غول سر رفت و به باغ خودش برگشت و به اين ترتيب شادي بچّه‌ها هم تمام شد. وقتي غول از راه رسيد و بچّه‌ها را مشغول بازي در باغ ديد، آن چنان فريادي کشيد که شاخه‌هاي درخت ‌ها هم لرزيدند: «اين جا چه کار مي‌کنيد؟»
بچّه‌ها از ترس پا به فرار گذاشتند و تا مي‌توانستند از باغ دور شدند. ولي غول هم چنان فرياد مي‌زد: «باغ من، فقط مال من است. هيچ کس به جز خودم حق ندارد وارد آن شود.»
سپس ديوار بلندي دور باغ کشيد و اين تابلو را جايي قرار داد که همه ببينند.
«ورود ممنوع! کساني که بي اجازه وارد شوند مجازات خواهند شد.»
واقعاً که غول خودخواهي بود.
طفلک بچّه‌ها که ديگر جايي براي بازي نداشتند، رفتند تا در جادّه بازي کنند امّا جادّه خاکي و پر از قلوه‌سنگ بود. هر بار که زمين مي‌خوردند، دست و پاي‌شان زخم مي‌شد و به ياد علف‌‌هاي نرم و سبز باغ مي‌افتادند. روزها، بعد از مدرسه در اطراف ديوار بلند مي‌گشتند و خاطرات روزهاي بازي در باغ را به ياد هم مي‌آوردند: «حيف شد، چه قدر در آن باغ خوش بوديم!»
بهار هم از راه رسيد و همه‌ي درختان غرق شکوفه شدند و آواز دل‌انگيز پرندگان در همه جا پيچيد. باز هم بهار رداي سبز خود را بر همه جا گسترد، امّا نه در باغ غول. در آن باغ هنوز زمستان بود. پرندگان دوست نداشتند در جايي که بچّه‌ها به آن راه ندارند آواز بخوانند و درختان هم انگار سبز شدن را از ياد برده بودند.
يک بار گل کوچکي از ميان علف‌ها سر زد، ولي وقتي چشمش به آن تابلوي "ورود ممنوع" افتاد، خيلي دلش به حال بچّه‌ها سوخت و از ناراحتي دوباره به خواب زمستاني فرو رفت. در اين ميان، فقط برف و يخ و سرما شاد بودند. آن‌ها با خوشحالي فرياد مي‌زدند: «بهار اين باغ را از ياد برده است و ما مي‌توانيم سراسر سال را در اين جا بمانيم.»
برف با رداي بلند سفيدش همه‌ي علف‌ها را پوشانده بود و يخ همه‌ي درختان را به رنگ نقره درآورده بود. سپس آن‌ها از باد شمال هم دعوت کردند که به باغ بيايد و در شادي‌شان شرکت کند. از آن پس، باد شمال هم با شنل بلند و صداي ترسناکش با سرعتي عجيب در باغ مي‌گشت و دور قلعه‌ي غول پيچ و تاب مي‌خورد. از وزش باد شمال کلاهک همه‌ي دودکش‌ها فروافتاده و همه جا به هم ريخته بود. تازه روزي باد شمال گفت: «اين باغ جاي خيلي خوبي است، بهتر است از تگرگ هم دعوت کنيم که پيش ما بيايد.»
با آمدن تگرگ، ديگر واقعاً غوغايي از سوز و سرما به پا شد. او هر روز سه ساعت پشت سر هم بر بام قلعه مي‌کوبيد و دانه‌‌هاي درشتش همه‌ي سنگ‌هاي بزرگ سردرِ ايوان‌ها و ديوارهاي قلعه را شکستند. تگرگ با لباس خاکستري‌اش هر روز با بيش‌ترين سرعتي که مي‌توانست در باغ مي‌گشت و از نفس سردش همه جا يخ مي‌زد.
غول خودخواه هر روز از پشت پنجره به باغ سفيد و سرمازده‌اش نگاه مي‌کرد و با خود مي‌گفت: «نمي‌دانم چرا بهار دير کرده،‌اي کاش زودتر سرما برود و هوا بهتر شود.»
امّا در آن سال، بهار قدم به باغ نگذاشت. تابستان هم نيامد و پاييز که به همه‌ي باغ‌ها، ميوه‌هاي طلايي بخشيده بود، به باغ غول نگاه هم نکرد و گفت: «به باغ غول نمي‌روم چون زيادي خودخواه و بدجنس است.» به اين ترتيب، در باغ غول خودخواه، هميشه زمستان بود و يخ و برف و تگرگ و باد شمال در ميان درختان مي‌گشتند.
يک روز صبح، موسيقي زيبايي از باغ به گوش رسيد و غول که در بسترش دراز کشيده بود، از شنيدن اين نواي دل‌انگيز با خود گفت: «حتماً دسته‌ي موزيک دربار از اين جا مي‌گذرد.» امّا اين موسيقي دل‌انگيز، فقط آواز يک سينه سرخ کوچک بود که بر شاخه‌اي نزديک پنجره‌ي غول مي‌خواند. براي او که مدّت‌ها بود صداي هيچ پرنده‌اي را نشنيده بود، آواز اين پرنده‌ي کوچک، دل انگيزترين موسيقي جهان بود.
آن‌گاه، صداي رقص تگرگ بر بام قطع شد و غرش باد شمال به پايان رسيد و کم کم عطر دل‌آويزي اتاق غول را پر کرد. غول با خود گفت: «پس بالاخره بهار آمد.» با اين فکر، بلند شد و به سوي پنجره دويد. مي‌دانيد از پنجره چه ديد؟
آن‌چه ديد، عجيب‌ترين منظره‌ي جهان بود. بچّه‌ها از درون سوراخ کوچکي که در ديوار به وجود آمده بود، به باغ آمده، بر شاخه‌هاي درختان نشسته بودند. بر هر درختي که چشمش مي‌افتاد، کودکي جا خوش کرده بود و درختان از شادي بازگشت بچّه‌ها لباس شکوفه پوشيده بودند و انگار که بازوهاي‌شان را به آرامي دور بچّه‌ها حلقه کرده بودند. پرندگان هم به اين سو و آن سو مي‌پريدند و آواز شادي مي‌خواندند و گل‌هاي زيبا از خواب برخاسته و از ميان چمن‌هاي سبز، سربرآورده بودند. همه جا نشاط و شادماني بود. امّا ناگهان غول ديد که در گوشه‌اي از باغ، هنوز زمستان است. در دورترين گوشه‌ي باغ، پسر کوچکي در مقابل درختي ايستاده بود. او به قدري کوچک بود که نمي‌توانست خود را به شاخه‌هاي درخت برساند و از آن بالا برود. پسرک از ناراحتي دور درخت مي‌چرخيد و به سختي مي‌گريست. درخت بيچاره هم هنوز پوشيده از برف بود و باد شمال هم او را رها نکرده بود.
درخت با مهرباني، شاخه‌هايش را تا مي‌توانست پايين آورد و گفت: «بيا پسر کوچولو، بيا بالا.» امّا پسرک کوچک‌تر از آن بود که بتواند شاخه‌ي درخت را بگيرد.
دلِ غول از ديدن اين منظره به درد آمد و با خود گفت: «من چه قدر خودخواه بودم! حالا مي‌فهمم که چرا بهار قدم به باغ من نمي‌گذاشت. امّا ديگر آن روزها گذشت. اکنون به باغ مي‌روم و پسرک را بر بالاي درخت مي‌نشانم و بعد ديوار بلند را فرومي‌ريزم و از اين پس باغ من، براي هميشه محل بازي و تفريح بچّه‌‌ها خواهد بود.»
غول واقعاً از رفتار گذشته‌اش پشيمان شده بود. پس آهسته از پله‌هاي قلعه پايين آمد و به آرامي در را گشود و قدم به باغ گذاشت. بچّه‌ها که بر شاخه‌هاي درختان سرگرم بازي بودند تا چشم‌شان به غول افتاد، وحشت‌زده گريختند. با رفتن آن‌ها دوباره زمستان باغ را فراگرفت. همه رفتند جز آن پسر کوچک که اشک جلوي چشمانش را گرفته بود و آمدن غول را نديد. غول به نرمي به پسرک نزديک شد و آرام او را بلند کرد و بر شاخه‌ي درخت نشاند. ناگهان درخت سرمازده، سبز شد و شکوفه داد و پرندگان بر شاخه‌هايش فرود آمدند. پسرک از شادي دستان کوچکش را گشود و دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسيد. بچّه‌‌ها که از سوراخ ديوار باغ شاهد اين منظره بودند، فهميدند که غول دست از نامهرباني برداشته است. اين بود که آن‌ها هم با احتياط يکي يکي به درون باغ آمدند و باز بهار را با خود آوردند. غول از شادي فرياد زد: «بچّه‌ها! حالا ديگر اين باغ مال شماست.» و کلنگ بزرگي برداشت و ديوار باغ را خراب کرد. هنگام ظهر مردمي که از آن جا مي‌گذشتند، غول را ديدند که در زيباترين باغ جهان، با کودکان، غرق در بازي و نشاط است.
بچّه‌ها تمام روز را در باغ بازي کردند و هنگام غروب براي خداحافظي نزد غول رفتند.
غول پرسيد: «پس آن هم‌بازي کوچک‌تان کجاست؟ همان که من بر شاخه‌ي درخت نشاندمش.» غول آن پسر کوچک را که با مهرباني او را بوسيده بود، بيش از ديگران دوست داشت.
بچّه‌ها گفتند: «ما نمي‌دانيم، او رفته است.»
غول گفت: «به او بگوييد خيالش راحت باشد و فردا هم براي بازي به اين جا بيايد.»
امّا بچّه‌ها گفتند که نمي‌دانند پسرک کجا زندگي مي‌کند و تا به آن روز هرگز او را نديده بودند. غول از شنيدن اين حرف خيلي غمگين شد.
از آن پس بچّه‌ها، هر روز بعد از تعطيلي مدرسه مي‌آمدند و با غول بازي مي‌کردند. امّا پسر کوچکي که در دل غول جاي گرفته بود، ديگر هرگز به باغ نيامد.
غول با همه‌ي بچّه‌ها مهربان بود ولي آرزو داشت اوّلين دوستش را دوباره ببيند. او هميشه از پسرک ياد مي‌کرد و مي‌گفت: «چه قدر دلم مي‌خواهد او را ببينم.»
سال‌ها به دنبال هم گذشت. غول ديگر پير و ناتوان شده بود و نمي‌توانست زياد با بچّه‌ها بازي کند. بيش‌تر روي صندلي بزرگي مي‌نشست، بازي آن‌‌ها را تماشا مي‌کرد و از زيبايي شگفت‌انگيز باغش لذّت مي‌ برد. او با خود مي‌گفت: «من گل‌هاي زيباي بسياري دارم. امّا بچّه‌ها از همه‌ي گل‌ها زيباترند.»
در يک صبح زمستاني، غول هنگام لباس پوشيدن از پنجره به باغ مي‌نگريست، راستي او ديگر از زمستان نفرت نداشت زيرا فهميده بود که زمستان، موسم خواب بهار و استراحت گل‌هاست.
همين‌طور که از پنجره به باغ نگاه مي‌کرد، ناگهان چيز بسيار عجيبي ديد؛ چشمانش را ماليد و خوب نگاه کرد؛ واقعاً باورنکردني و حيرت انگيز بود. در دورترين گوشه‌ي باغ، درختي غرق در شکوفه‌هاي دل‌انگيز سفيد شده بود و از شاخه‌هاي طلايي‌اش ميوه‌هاي نقره‌اي آويزان بود و نزديک آن، همان دوست کوچکي ايستاده بود که غول سال‌ها آرزوي ديدارش را داشت. غول از شادي در پوست نمي‌گنجيد. به سرعت از پله‌ها پايين آمد و تمام باغ را دويد تا به پسرک رسيد. وقتي خوب به او نزديک شد، از آن چه مي‌ديد دلش به درد آمد. صورتش از فرط خشم سرخ شد و گفت: «چه کسي جرئت کرده تو را زخمي کند؟» بر کف دست‌ها و پاهاي کوچک او جاي زخم و فرورفتن ميخ نمايان بود.
غول فرياد زد: «بگو چه کسي اين بلا را بر سر تو آورده تا با شمشير بزرگم او را بکشم.»
پسر کوچک با نگاهي مهربان به غول گفت: «نه، نه، اين‌ها زخم‌هاي عشق است.» غول با ناباوري به کودک خيره شد و با حالتي سرشار از احترام و حيرت در مقابل او زانو زد و گفت: «تو کيستي؟»
پسر کوچک با لبخند زيبايي پاسخ داد: «تو يک بار اجازه دادي که من در باغت بازي کنم. امروز من تو را به باغ خود خواهم بُرد؛ باغ بهشت.»
عصر آن روز وقتي کودکان براي بازي به باغ آمدند، غول مهربان را ديدند که زير درخت به خواب ابدي فرورفته و شکوفه‌هاي سفيد، پيکرش را پوشانده‌اند.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط