0
مسیر جاری :
مرغ تخم طلا افسانه‌ها

مرغ تخم طلا

بیوه‌زنی بود که دو پسر داشت و یک مرغ که تخم طلا می‌گذاشت. زن، تخم‌ها را به صرافی به نام «شمعون» می‌فروخت و روزگار می‌گذراند. شمعون می‌دانست هر کس سر این مرغ را بخورد،
سه حرف افسانه‌ها

سه حرف

صیادی بود که پرنده‌های زیبای صحرایی را به دام می‌انداخت. یک روز، پرنده‌ی کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود، فکر کرد: «خوبه کباب‌اش کنم و بخورم.»
قرقره، دوک و سوزن افسانه‌ها

قرقره، دوک و سوزن

پیرزنی با دخترش زندگی می‌کرد. آن‌ها از صبح تا غروب با دوک‌شان پشم می‌ریسیدند، پارجه می‌بافتند و می‌فروختند. از پولی که به دست می‌آوردند، خرج روزانه‌شان را برمی‌داشتند و آنچه می‌ماند را به مردم فقیر می‌بخشیدند.
دو خواهر افسانه‌ها

دو خواهر

زن و شوهری بودند که دو تا دختر داشتند. دخترها به خانه‌ی بخت رفتند؛ دختر بزرگ، زن کشاورزی شد و دختر کوچک، زن یک کوزه‌گر. زن و مرد تنها شدند. یک روز زن به شوهرش گفت: «مدت‌ها گذشته و ما از
سنگ صبور افسانه‌ها

سنگ صبور

زن و شوهری، دختری داشتند که به مکتب‌خانه می‌رفت. یک روز وقتی به ملاباجی سلام کرد، ملاباجی گفت: «علیک سلام، سفید روی سیاه بخت!»
نارنج و ترنج افسانه‌ها

نارنج و ترنج

پادشاهی بود که فقط یک پسر داشت و پسرش را خیلی دوست داشت. وقتی پسرک هفده ساله شد، پادشاه دستور داد براش قصر زیبایی ساختند که کسی نظیرش را در دنیا ندیده بود. روزی از روزها شاهزاده در قصر نشسته
خارکن و سه گردو افسانه‌ها

خارکن و سه گردو

پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع می‌کرد، اینجا و آنجا می‌برد و می‌فروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنه‌ام، پیرمرد! لقمه نانی داری به من بدی؟»
گرگ چلاقه افسانه‌ها

گرگ چلاقه

جوان ثروتمندی بود که روزها گرگ می‌شد و شب‌ها آدم. یک شب، دختر کشاورزی را در خواب دید و عاشقش شد. صبح دنبال دختر راه افتاد و
گیس طلا افسانه‌ها

گیس طلا

تاجری بود که هفت دختر داشت. یک روز خواست به سفر برود، از دخترهایش پرسید: «چی دوست دارید براتون بیارم؟»
روباه و کلاغ افسانه‌ها

روباه و کلاغ

روباه پیر گرسنه‌ای در جنگ می‌گشت و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد که صدای قارقاری شنید. سر بالا کرد، کلاغی سر چناری لانه کرده بود و با بچه‌هاش سر و صدا می‌کرد. استخوان خشکی پیدا کرد، کشید به