مسیر جاری :
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
توصیههای ویژه مقام معظم رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
تمثیلات و مصادیق قرآنی صهیونیسم
اصول و قواعد دوازده گانه خوشنویسی
5 ابزار ضروری برای زنده ماندن در صعودهای زمستانی
تحصیل در آلمان: فرصتی برای ساختن آیندهای بهتر
تحصیل پزشکی و دندانپزشکی در ترکیه: راهنمای کامل برای متقاضیان ایرانی
بوستان موشها و تاثیر آن در ترک و درمان اعتیاد
خوشنویسی در جهان اسلام
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
خلاصه ای از زندگی مولانا
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
مرغ تخم طلا
بیوهزنی بود که دو پسر داشت و یک مرغ که تخم طلا میگذاشت. زن، تخمها را به صرافی به نام «شمعون» میفروخت و روزگار میگذراند. شمعون میدانست هر کس سر این مرغ را بخورد،
سه حرف
صیادی بود که پرندههای زیبای صحرایی را به دام میانداخت. یک روز، پرندهی کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود، فکر کرد: «خوبه کباباش کنم و بخورم.»
قرقره، دوک و سوزن
پیرزنی با دخترش زندگی میکرد. آنها از صبح تا غروب با دوکشان پشم میریسیدند، پارجه میبافتند و میفروختند. از پولی که به دست میآوردند، خرج روزانهشان را برمیداشتند و آنچه میماند را به مردم فقیر میبخشیدند.
دو خواهر
زن و شوهری بودند که دو تا دختر داشتند. دخترها به خانهی بخت رفتند؛ دختر بزرگ، زن کشاورزی شد و دختر کوچک، زن یک کوزهگر. زن و مرد تنها شدند. یک روز زن به شوهرش گفت: «مدتها گذشته و ما از
سنگ صبور
زن و شوهری، دختری داشتند که به مکتبخانه میرفت. یک روز وقتی به ملاباجی سلام کرد، ملاباجی گفت: «علیک سلام، سفید روی سیاه بخت!»
نارنج و ترنج
پادشاهی بود که فقط یک پسر داشت و پسرش را خیلی دوست داشت. وقتی پسرک هفده ساله شد، پادشاه دستور داد براش قصر زیبایی ساختند که کسی نظیرش را در دنیا ندیده بود. روزی از روزها شاهزاده در قصر نشسته
خارکن و سه گردو
پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع میکرد، اینجا و آنجا میبرد و میفروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنهام، پیرمرد! لقمه نانی داری به من بدی؟»
گرگ چلاقه
جوان ثروتمندی بود که روزها گرگ میشد و شبها آدم. یک شب، دختر کشاورزی را در خواب دید و عاشقش شد. صبح دنبال دختر راه افتاد و
گیس طلا
تاجری بود که هفت دختر داشت. یک روز خواست به سفر برود، از دخترهایش پرسید: «چی دوست دارید براتون بیارم؟»
روباه و کلاغ
روباه پیر گرسنهای در جنگ میگشت و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد که صدای قارقاری شنید. سر بالا کرد، کلاغی سر چناری لانه کرده بود و با بچههاش سر و صدا میکرد. استخوان خشکی پیدا کرد، کشید به