0
مسیر جاری :
سه دروغ افسانه‌ها

سه دروغ

روزي پادشاهي دستور داد جار بزنند هر کس سه تا دروغ بگويد، دخترش را به او مي‌دهد. همه‌ي دروغگويان شهر آمدند و دروغي گفتند، اما به جايي نرسيدند، سرشان را هم از دست دادند.
خرشير افسانه‌ها

خرشير

الاغي در بيشه مي‌چريد که غرش شيري را شنيد. ترسيد و فرياد کشيد. صداي الاغ در دشت و بيشه پيچيد و به گوش شير رسيد. شير جا خورد. با خودش گفت: «اي داد و بيداد! چه صداي کلفت و ترسناکي
شغال و طاووس افسانه‌ها

شغال و طاووس

شغالي بود که با همه‌ي شغال‌ها فرق داشت. روزي چند پرطاووس پيدا کرد. با خوشحالي پرها را به سر و بدنش چسباند و پيش دوستانش رفت. دوستانش، از کوچک و بزرگ دور او جمع شدند. يکي گفت: «چه شغال
گرگ گرسنه افسانه‌ها

گرگ گرسنه

گرگي بود، گرسنه. دنبال غذا مي‌گشت که رسيد به يک گوسفند. گفت: «به به، چه گوسفند چاق و چله‌اي! خيلي گرسنه‌ام، الان مي‌خورمت.»
روباه کلاه به سر افسانه‌ها

روباه کلاه به سر

آسیابانی بود که هر روز مقداری از آردش کم می‌شد. آسیابان با خودش می‌گفت: «در آسیاب که بسته است، راه دیگه‌ای هم که نیست، پس کی آردهای من رو می‌بره؟»
گوردله خانم افسانه‌ها

گوردله خانم

زن و شوهری بچه نداشتند و تنها آرزوشان این بود که صاحب بچه شوند. یک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار خرید و روی اجاق گذاشت. یک دفعه یکی از قلوه‌ها از دیگچه بیرون پرید و شد یک دختر!
روباه و خرچنگ و لاک‌پشت افسانه‌ها

روباه و خرچنگ و لاک‌پشت

روزی روباه و خرچنگ و لاک‌پشت با هم گندم کاشتند. موقع برداشت، روباه دید این کار از آن کارهای آسان نیست. کلکی سوار کرد. صداش را توی گلوش انداخت و داد زد: «ای امان! ای فغان! کوه دماوند داره خراب
آغالتو افسانه‌ها

آغالتو

زن و شوهری اجاق‌شان کور بود و هرچه نذر و نیاز می‌کردند، فایده‌ای نداشت. روزی درویشی یک انار به زن داد و گفت: «نصفش رو خودت بخور و نصف دیگرش رو به شوهرت بده؛ سر سال، صاحب یک پسر می‌شی.»
کچل تنوری افسانه‌ها

کچل تنوری

کچلی بود تنوری؛ سال به دوازده ماه جاش توی تنور بود. یک روز به مادرش گفت: «ننه، من زن می‌خوام.»
پریچهر و کوتوله‌ها افسانه‌ها

پریچهر و کوتوله‌ها

زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زمستانی که برف می‌بارید، زن دستش را برید. چند قطره خون روی برف‌ها چکید. زن سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا، به من دختری بده که مثل این برف سفید و