مسیر جاری :
دلیل تغییر بوی بدن در سنین مختلف چیست؟
متن کامل سوره واقعه با خط درشت + صوت و ترجمه
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
رمزگشایی از حرکت نمادین انگشت در دعای (یا مَنْ اَرْجُوهُ)
حس معنوی و آرامش در کتابت قرآن
خط رقاع و توقیع مورد علاقه گرافیستها
تدریس خصوصی شیمی؛ راهی برای یادگیری بهتر و عمیقتر
متن کامل سوره انسان با خط درشت + صوت و ترجمه
نگاهی به دستاوردهای خون پاک شهدا در پرتو بیانات رهبری
بهترین خوشنویسان معاصر ایران
نحوه خواندن نماز والدین
آیا استحمام در زمان آبله مرغان خطرناک است؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
مهم ترین خواص هویج سیاه
پیش شماره شهر های استان گیلان
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
آشنایی با نام های خداوند: الغیاث
ببر و شکارچی
در دهکدهای، مردی با پسرش زندگی میکرد. خواهر آن مرد هم در همان دهکده خانه داشت. و با پسرش زندگی میکرد. روزی مرد با پسر خود و پسر خواهرش برای شکار به جنگل رفتند. وقتی به جنگل رسیدند، در
شورای حیوانات
حیوانات جنگل تصمیم داشتند برای خود سلطانی انتخاب کنند. روزی گرد هم آمدند و به مشورت پرداختند. اولین حیوانی که برای سلطنت پیشنهاد شد، جغد بود. اما وقتی معلوم شد او چشمان درشتی دارد، اما روزها نمیتواند...
گرگ و گراز
گرگ ماده از گراز خواهش کرد یک شب به او جا بدهد. گراز قبول کرد و او را به لانهاش برد. فردایش گرگ پنج توله زایید. گراز برگشت و تولهها را دید. از گرگ خواست آنجا را ترک کند.
دختر تنبل
دختر زیبایی بود که تنبل بود و کارهایش را سرسری انجام میداد. اگر موقع نخریسی گره کوچکی در نخ میافتاد، آن را میکند و کنار میانداخت. این دختر، خدمتکاری داشت که خیلی زرنگ و هنرمند بود. او هر روز
سه شیء جادویی
پدری سه پسر داشت؛ دو تا با هوش، یکی کم هوش. رودخانهی بزرگی از نزدیکی مزرعهی آنها میگذشت. سه برادر با قایق، مردم را از این طرف رود به آن طرف میبردند. روزی از روزها مرد ناشناسی پیش برادر
اسبی که شیر شکار کرد
دهقانی اسبی داشت. اسب سالیان سال با جان ودل به او خدمت کرده بود، تا اینکه حیوان آن قدر پیر شد که دیگر نتوانست کار کند. دهقان که میخواست اسب بیچاره را از سر خود وا کند، سنگ بزرگی جلوی پای او انداخت و
هانس ریچ
مردی به نام «هانس ریچ» با زنش در کلبهای زندگی میکرد. هانس و زنش آن قدر با هم خوب بودند که زن همیشه فکر میکرد هر کاری که هانس میکند، درست است. آنها یک مزرعهی کوچک و دو تا گاو و صد
محاکمهی سنگ
«آهنیو» با مادربزرگش، درکانتون چین زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند و از پختن شیرینی و نان روغنی زندگی خود را میگذراندند. مادر بزرگ کلوچهها را در روغن سرخ میکرد و در سبدی میگذاشت و به آهنیو
مجسمهی طلایی
ارباب خسیسی هر چه پول داشت به بازار برد و یک مجسمه خرید. مجسمه از طلا و سنگهای قیمتی ساخته شده بود. ارباب مجسمه را دور از چشم دیگران در باغچهی خانهاش خاک کرد. او هر روز یواشکی مجسمه را از
گرگ و مادیان
گرگی گرسنه به کره اسبی که در گله بود، چشم داشت. گرگ میخواست هر طور شده کره اسب را شکار کند. به همین دلیل به طرف گله رفت و گفت: «یکی از کرههای شما میلنگد. اگر بخواهید من او را خوب میکنم.