0
مسیر جاری :
خرس و دهقان افسانه‌ها

خرس و دهقان

دهقانی در نزدیکی جنگل، زمینی داشت. به آنجا رفت تا ترب بکارد. هنوز دست به کار نشده بود که خرسی از راه رسید و گفت: «اینجا چه کار می‌کنی؟ الان تو را یک لقمه‌ی خام می‌کنم.»
فلوت سحرآمیز افسانه‌ها

فلوت سحرآمیز

پسر یتیمی هر روز به سر قبر مادرش می‌رفت و به سختی گریه می‌کرد. یک روز که کنار قبر مادرش نشسته بود و گریه می‌کرد، ناگهان صدای مادرش را شنید: «فرزند عزیزم! روی قبر سه تا فلوت هست، آنها را
خوشه‌های گندم افسانه‌ها

خوشه‌های گندم

خانم سنجاب یک خوشه‌ی گندم پیدا کرد. داد زد: «کی این خوشه‌ی گندم را درو می‌کند؟» موش و خرگوش که بازی می‌کردند گفتند: «ما که کار داریم.»
 اژدهای سه سر افسانه‌ها

اژدهای سه سر

داخل یک دژ که روی صخره‌ای در دل آسمان‌ها بنا شده بود، حیوانات کوچکی مثل خرگوش‌ها، موش‌ها، کبوترها‌، قناری‌ها و طوطی‌ها زندگی می‌کردند. اژدهای بزرگ سه سر سرخ رنگ محافظ این دژ بود. اژدها حیوانات
ننه عایشه افسانه‌ها

ننه عایشه

پیرزن تنهایی بود که به او «ننه عایشه» می‌گفتند. یک روز ننه عایشه تصمیم گرفت گوساله‌ای بخرد و از تنهایی در بیاید.
ساده دل افسانه‌ها

ساده دل

جوانی بود ساده دل که هر کس از راه می‌رسید، سر به سرش می‌گذاشت و مسخره‌اش می‌کرد. او بازیچه‌ی دست این و آن شده بود.
فانگ مهربان افسانه‌ها

فانگ مهربان

«فانگ»، ماهی‌گیر فقیر و مهربانی بود. روزی او یک لاک‌پشت بزرگ را که علامت سفیدی روی سرش بود، شکار کرد. لاک‌پشت خیلی غمگین بود. فانگ او را روی علف‌های نزدیک رودخانه گذاشت و به تماشا ایستاد.
مروارید آبی افسانه‌ها

مروارید آبی

سال‌ها پیش، آتش‌سوزی بزرگی در «هوافو» اتفاق افتاد. شهر سوخت و آدم‌های زیادی مردند. مردم از آنجا رفتند و در شهرهای دیگر خانه ساختند و همان جا ماندگار شدند؛ ازدواج کردند، بچه‌دار شدند و دیگر شهر هوافورا...
گودال روباه افسانه‌ها

گودال روباه

کبکی بود بلندپرواز. روزی داشت توی مزرعه دانه می‌خورد که ناگهان سیبی محکم خورد به سرش. داد زد: «ای امان! ای فغان! آسمان دارد به زمین می‌افتد. باید بروم به عقاب خبر بدهم.»
پدر بزرگ و نوه‌اش افسانه‌ها

پدر بزرگ و نوه‌اش

پدر بزرگ در حالی که با انگشتان چروکیده‌اش طناب را گره می‌زد، به حرف‌های نوه‌اش گوش می‌داد. پسر گفت: «پدر بزرگ، یک داستان برایم بگو. بگو که من کی هستم.»