0
مسیر جاری :
گلیم‌باف افسانه‌ها

گلیم‌باف

قاضی عادی در کشور مصر زندگی می‌کرد که جز از روی عدالت حکم نمی‌کرد. او در مجازات گناهکارانی که هنری داشتند، تخفیف می‌داد؛ حتی اگر گناه آنها قتل بود، از سر تقصیرشان می‌گذشت.
حاتم افسانه‌ها

حاتم

«حاتم» مردی ثروتمند و مهربان بود، اما سلطان مالایا از دست او عصبانی بود. دوستان حاتم حاضر بودند با جان و دل به حاتم کمک کنند تا با سلطان بجنگد، اما حاتم قبول نمی‌کرد. او می‌گفت: «من بی‌گناهم و تا وقتی...
موش وگوزن افسانه‌ها

موش وگوزن

موشی از راهی می‌گذشت، گوزنی را دید و پرسید: «دوست من، از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟» گوزن گفت: «نمی‌دانم. همین‌طور راستِ شکمم را گرفته‌ام و می‌روم.»
کلاغ جادو افسانه‌ها

کلاغ جادو

روزگاری دختر کوچکی با پدر و مادرش به خوشی زندگی می‌کرد. اسم دختر «موالیاکا» بود. آنها خانواده‌ی خوشبختی بودند و هیچ غم و غصه‌ای نداشتند، تا اینکه در یک روز شوم مادر موالیاکا مُرد. آه، اگر بدانید موالیاکا...
عکس گربه افسانه‌ها

عکس گربه

کشاورز فقیری با همسرش در یکی از دهکده‌های کوچک ژاپن زندگی می‌کرد. کشاورز صاحب چند بچه بود و پیدا کردن غذا برای بچه‌ها آسان نبود. پسر بزرگ خانواده چهارده سال داشت و در کارها به پدرش کمک
ملخ قرمز افسانه‌ها

ملخ قرمز

در زمان‌های قدیم، ملخ قرمزی بود که اندازه‌ی فیل بود. بدن ملخ پوشیده از مو بود و روی سرش یک شاخ بلند و تیز داشت.
پوست گرگ افسانه‌ها

پوست گرگ

شیری بود که پیر و ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل قبل جنگل را اداره کند. روزی شیر به گرگ گفت: «هر چه زودتر تمام پزشکان را برای معالجه‌ی من به اینجا بیاور!»
بزرگترین موجود دنیا افسانه‌ها

بزرگترین موجود دنیا

روزگاری در جزیره‌ای وسط اقیانوس، پرنده‌ی بسیار بسیار بزرگی زندگی می‌کرد. این پرنده به قدری بزرگ بود که می‌توانست یک گوسفند، یا حتی یک گاو نر را با چنگال‌هایش از زمین بردارد و به آسمان پرواز کند.
معبد باکیت جانگ افسانه‌ها

معبد باکیت جانگ

حلیمه با پسر کوچکش علی، در کلبه‌ای نزدیک «باکیت جانگ» زندگی می‌کرد. پدر علی وقتی او خیلی کوچک بود، از دنیا رفته بود. حلیمه برای سیر کردن شکم بچه‌اش خیلی کار می‌کرد، اما از اینکه با پسرش زندگی
کفش‌های آهنی افسانه‌ها

کفش‌های آهنی

یک شب ارباب خورشید که جادوگر بزرگی بود عقل دون لوئیس را دزدید و با خود برد. صبح که دون لوئیس از خواب بیدار شد، چشمش به یک جفت کفش آهنی و یک نامه افتاد. توی نامه نوشته بود: «من عقلت را بردم.