0
مسیر جاری :
پیتر و گرگ افسانه‌ها

پیتر و گرگ

«پیتر» برای تعطیلات به خانه‌ی پدربزرگش رفته بود. خانه‌ی پدر بزرگ کلبه‌ی روستایی زیبایی بود که در کنار جنگل قرار داشت. پیتر کلی اسباب‌بازی داشت. در مزرعه و حیاط هم حیوانات دوست داشتنی زیادی بودند که با...
تام انگشتی افسانه‌ها

تام انگشتی

زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زن آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر ما یک بچه قدّ ِ انگشت هم داشتیم، خوب بود.»
سفید برفی و گل سرخ افسانه‌ها

سفید برفی و گل سرخ

بیوه‌زنی با دو دختر بسیار زیبا که اسم‌شان «سفید‌برفی» و «گل سرخ» بود در کلبه‌ای نزدیک جنگل زندگی می‌کرد. همه‌ی مردم آنها را دوست داشتند. حتی درختان و حیوانات با آنها دوست بودند. پرنده‎‌ها با خیال راحت...
دیو و دلبر افسانه‌ها

دیو و دلبر

تاجر ثروتمندی سه دختر داشت. نام کوچک‌ترین دختر «دلبر» بود. او آن قدر مهربان و آرام بود که همه دوسش داشتند. تاجر هم او را از همه‌ی دخترانش بیشتر دوست داشت.
سه بزغاله افسانه‌ها

سه بزغاله

سه بزغاله بودند که تمام روز می‌خوردند و می‌خوابیدند و می‌رقصیدند. یک روز مادر پیرشان به آنها گفت: «حالا وقت آن رسیده که به دنبال زندگی خود بروید.»
پوست الاغ افسانه‌ها

پوست الاغ

در زمانهای قدیم پادشاه پیر و ثروتمندی زندگی می‌کرد که در اصطبلش اسب‌های اصیل و تندروی زیادی داشت، یک الاغ کوچک قهوه‌ای با گوش‌های تابه تا هم داشت. پادشاه این الاغ را از همه‌ی اسب‌هایش بیشتر دوست داشت.
علی‌بابا و چهل دزد افسانه‌ها

علی‌بابا و چهل دزد

دو برادر بودند به نام‌های «کاظم» و «علی بابا». کاظم ثروتمند بود و علی‌بابا فقیر.
سفید برفی و هفت کوتوله افسانه‌ها

سفید برفی و هفت کوتوله

ملکه‌ی زیبایی دختری داشت که پوستش به سفیدی برف بود و گونه‌هایش به سرخی خون و موهایش به سیاهی شب بودند. اسم این دختر «سفید‌برفی» بود.
نوازندگان شهر برمن افسانه‌ها

نوازندگان شهر برمن

مردی الاغی داشت که سالیان سال به او خدمت کرده بود. الاغ پیر شده بود. و دیگر نمی‌توانست کار کند. مرد به فکر افتاد الاغ را بکشد و پوستش را بفروشد. الاغ فهمید و فرار کرد. در راه با خود گفت: «به شهر برمن می‌روم...
زیبای خفته افسانه‌ها

زیبای خفته

پادشاه و ملکه‌ای با شادی کنار هم زندگی می‌کردند. شادی آنها وقتی به اوج رسید که فهمیدند ملکه بعد از بیست سال، دختری به دنیا می‌آورد. ملکه فریاد زد: «باید جشن بگیریم و همه‌ی پری‌های مهربان را دعوت کنیم تا...