علی‌بابا و چهل دزد

دو برادر بودند به نام‌های «کاظم» و «علی بابا». کاظم ثروتمند بود و علی‌بابا فقیر.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
علی‌بابا و چهل دزد
 علی‌بابا و چهل دزد

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
دو برادر بودند به نام‌های «کاظم» و «علی بابا». کاظم ثروتمند بود و علی‌بابا فقیر.
علی‌بابا هیزم شکن بود. او هر روز به جنگل می‌رفت و هیزم می‌شکست. بعد آنها را به بازار می‌برد و می‌فروخت.
روزی هیزم زیادی جمع کرد و پشت خرش گذاشت. می‌خواست برگردد که صدای پای چند اسب را شنید. زود خر را پشت بوته‌ای بلند پنهان کرد و خودش از درختی بالا رفت. کمی بعد، چهل دزد بغداد از راه رسیدند. دزدها به طرف تخته سنگ بزرگی رفتند. رئیس دزدها که مردی بلند قد با چشمانی ترسناک و سیاه بود، فریاد زد: «باز شو، کنجد!»
ناگهان تخته سنگ کنار رفت و دهانه‌ی غاری پیدا شد و دزدها وارد شدند. بعد از مدتی، بار سنگ کنار رفت و دزدها بیرون آمدند و چهار نعل تاختند و از آنجا دور شدند.
علی‌بابا از درخت پایین آمد و کنار تخته سنگ رفت و گفت: «باز شو، کنجد!»
تخته سنگ کنار رفت. علی‌بابا با ترس و لرز وارد غار شد. وقتی چشم علی بابا به صندوق‌های پر از طلا و جواهر افتاد، ترس یادش رفت. خورجین خرش را پر از طلا و جواهر کرد و به خانه برگشت. همسر علی‌بابا وقتی آن همه طلا و جواهر را دید، زبانش بند آمد و به طرف خانه‌ی کاظم راه افتاد. علی‌بابا پرسید: «کجا می‌روی؟»
زن گفت: «می‌روم پیمانه‌ی اندازه‌گیری را از زن برادرت قرض کنم. می‌خواهم بدانم چقدر طلا و جواهر گیرمان آمده».
همسر علی‌بابا به خانه‌ی کاظم رفت و پیمانه را خواست. همسر کاظم که کنجکاو شده بود با دنبه ته پیمان را چرب کرد و آن را به همسر علی‌بابا داد.
فردا صبح همسر علی‌بابا پیمانه را پس داد. یک سکه ته پیمانه چسبیده بود. زن کاظم سکه را دید، پیش شوهرش رفت و با تعجب گفت: «نگاه کن چطور برادرت که همیشه از فقر و نداری می‌نالید، دیشب در خانه‌اش سکه‌ی طلا پیمانه می‌کرده است.»
کاظم گفت: «باید سر از کارشان در بیاورم.»
و با عجله به خانه‌ی برادر رفت و او را مجبور کرد همه چیز را برایش تعریف کند. کاظم با خوشحالی داد زد: «همین؟ اینکه کاری ندارد. الان با ده الاغ به غار می‌روم...»
و چشمانش برق زدند.
علی‌بابا بابا گفت: «مواظب باش. اگر به چنگ دزدها بیفتی، کشته می‌شوی.»
کاظم به حرف او گوش نکرد و ده تا الاغ برداشت و به سمت غار رفت. وقتی به آنجا رسید، فریاد زد: باز شو، کنجد!»
سنگ کنار رفت. کاظم وارد غار شد و از دیدن آن همه جواهر و تاج‌های طلایی و الماس‌هایی که به درشتی تخم‌مرغ بودند، گیج شد. او وقت زیادی را برای انتخاب بزرگ‌ترین جواهر تلف کرد. وقت زیادی را هم هدر داد تا یک پرده‌ی زربافت را از دیوار غار پایین بیاورد. سرانجام در حالی که در میان ابریشم‌ها و خزها زانو زده بود، کیسه‌ها و جیب‌هایش را پر از جواهر کرد و تصمیم گرفت آنجا را ترک کند، اما آن قدر هول شده بود که رمز را فراموش کرد. فریاد کشید: «باز شو! جو.» خبری نشد. فریاد کشید: «باز شو ذرت! باز شو گندم!» باز نشد.
کاظم محکم با دست به سنگ می‌کوبید و فریاد می‌زد، اما سنگ کنار نمی‌رفت. ناگهان صدای شیهه‌ی اسب‌ها را شنید. دزدها آمده بودند. وحشت‌زده در گوشه‌ای پنهان شد.
دزدها وقتی الاغ‌ها را دیدند، همه چیز را فهمیدند. همه جا را گشتند و کاظم را پیدا کردند. رئیس دزدها گفت: «او را می‌کشیم و در همین غار می‌گذاریم تا دیگر کسی جرئت نکند وارد غار بشود.»
همسر کاظم تا شب صبر کرد. وقتی شوهرش نیامد، پیش علی‌بابا رفت. علی‌بابا گفت: «من برای نجات او هر کاری لازم باشد می‌کنم.
علی‌بابا به غار رفت و جسد کاظم را پیدا کرد و آن را به خانه آورد.
چند روزی گذشت. چهال دزد با وسایلی که دزدیده بودند، به غار برگشتند و جسد کاظم را ندیدند. رئیس دزدها فریاد زد: «کسی که راز ما را فهمیده، باید بمیرد.»
و یکی از دزدها را به شهر فرستاد تا سرو گوشی آب بدهد. دزد به شهر رفت و از این و آن پرسید و فهمید که همین دیروز، مردی به نام کاظم را دفن کرده‌اند. دزد، خانه‌ی علی‌بابا را پیدا کرد. با گچ، ضربدری روی در آن کشید و پیش دزدها برگشت.
روز بعد، رئیس دزدها خودش را به شکل تاجر روغن در آورد و با قاطرهایی که هر کدام دو خمره‌ی بزرگ بارشان بود، به سمت خانه‌ی علی‌بابا راه افتاد. توی دو خمره‌ی قاطر اول روغن بود و توی بقیه‌ی خمره‌ها دزدها پنهان شده بودند. قرار بود با علامت رئیس بیرون بیایند و هر که را دیدند، بکشند. علی‌بابا از تاجر دعوت کرد تا شام مهمان او باشد. تاجر با خوشرویی پذیرفت. خمره‌ها را در حیاط گذاشتند.
زن علی‌بابا که می‌خواست برای خرید روغن به بازار برود. وقتی فهمید خمره‌ها پر از روغن‌اند، خوشحال شد و در یکی از آنها را برداشت. ناگهان صدایی گفت: «وقتش شده است؟»
زن همه چیز را فهمید و آرام گفت: «نه.»
هوا که تاریک شد، زن علی‌بابا، هر چه آب جوش بود توی خمره‌ها خالی کرد و دزدها را کشت. بعد به سراغ رئیس دزدها رفت و او را هم با کمک علی‌بابا کشت. آن وقت با هم به غار رفتند و تمام گنج‌ها را برداشتند و به خانه آوردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط