0
مسیر جاری :
روباه در چاه افسانه‌ها

روباه در چاه

یكی بود، یكی نبود. در بیابانی خشك، روباهی زندگی می‌كرد. یك روز روباه به دنبال غذا می‌گشت كه ناگهان درون چاهی افتاد. توی چاه، جز سنگ سفید دراز، چیز دیگری نبود. از روی ناچاری به سنگ تكیه داد و بعد
موش حریص افسانه‌ها

موش حریص

یكی بود، یكی نبود. دهقانی در روستایی زندگی می‌كرد. او در زمینش گندم كاشته بود و هر سال محصول زیادی برداشت می‌كرد و گندم‌ها را در گونی‌ها می‌ریخت و كنار خانه‌اش جای می‌داد. روزی از روزها، دو موش
شغال و روباه افسانه‌ها

شغال و روباه

یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می‌كرد. پیرزن، مرغی داشت كه آن را روی تخم‌مرغها می‌خواباند تا جوجه‌هایی داشته باشد. هر چیز به درد بخوری كه پیدا می‌كرد- دانه و نان و...- جلو مرغ می‌ریخت. تا
كی بزرگتر است؟ افسانه‌ها

كی بزرگتر است؟

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، روباه كوچولویی بود كه بیشتر روزها شكاری پیدا نمی‌كرد و گرسنه می‌ماند.
ثروتمند حسود و مار افسانه‌ها

ثروتمند حسود و مار

در زمان‌های قدیم، مرد ثروتمندی بود كه برای اندوختن ثروتهایش جا كم می‌آورد. او ذرهّ‌ای رحم نداشت و به كسی كمكی نمی‌كرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانی به خانه‌اش می‌آمد، تنها نان خشك جلو او می‌گذاشت، ولی...
حیوان عجیب افسانه‌ها

حیوان عجیب

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، گاو و خر و بز و روباهی با هم دوست شدند. آنها یك روز تصمیم گرفتند كه به جای سرسبز و پر چمنی بودند. ولی مشكلی در میان بود. در آن محل پلنگ‌ها زیاد رفت و آمد داشتند و به...
كلاغ و روباه افسانه‌ها

كلاغ و روباه

در زمان‌های قدیم، كلاغ و روباهی با هم دوست شدند. روزی از روزها، روباه كلاغ را به مهمانی دعوت كرد. كلاغ به خانه‌ی او رفت. روباه ناهار پخت و عمداً غذا را در ظرف بسیار پهنی ریخت و روی سفره گذاشت و
اسب دریایی افسانه‌ها

اسب دریایی

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی پسری داشت به نام "قوچ قاراقُلی". پیرمرد، صیّاد بود و با صید ماهی روزگار خود را می‌گذراند. یكی از روزها حال پیرمرد بد شد و پسرش قاراقلی را برای صید فرستاد.
قصر دیوها افسانه‌ها

قصر دیوها

الاغ و خروس و بزی با هم دوست شدند. آنها خورجینی را پر از خاكستر كردند و روی الاغ گذاشتند و راه افتادند. بُز جلوتر از همه بود، بعد از او الاغ، خروس هم سوار الاغ شده بود. آنها رفتند و رفتند تا اینكه به نزدیكی...
شغال و حواصیل افسانه‌ها

شغال و حواصیل

یكی بود، یكی نبود. روزی از روزها پرنده‌ای به نام حواصیل، بالای درخت بلندی لانه‌ای ساخت و تخم گذاشت تا در آینده جوجه‌هایی برای خود داشته باشد و از تنهایی در بیاید. شغالی تخم حواصیل را دید و پیش او رفت و...