نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. دهقانی در روستایی زندگی میكرد. او در زمینش گندم كاشته بود و هر سال محصول زیادی برداشت میكرد و گندمها را در گونیها میریخت و كنار خانهاش جای میداد. روزی از روزها، دو موش نزدیك كیسهها لانهای برای خود درست كردند و كیسهها را سوراخ كردند و دانههای گندم را به لانههای خود بردند. این كار را مدتی ادامه دادند. چند روز بعد، یكی از موشها گفت:«دوست عزیز! حالا كافی است. همین مقدار گندم كه به لانه آوردهایم، تا آخر زمستان بس است. بعد از زمستان باز فكری میكنیم.»امّا دوستش گفت: «نه، حالا كه چند كیسه گندم پیدا كردهایم، نباید فرصت را از دست بدهیم. باید همهی گندمها را ببریم كه تا آخر عمرمان هم غذا داشته باشیم.»
موش دیگر گفت: «اشتباه نكن. هر چیزی حدّی دارد. كسانی كه از آن حد میگذرند، همیشه سرشان به سنگ میخورد. اگر یكدفعه دهقان متوجه ما شود، دمار از روزگارمان در میآورد.»
-نترس رفیق! اگر دهقان متوجه شد، راحت از سوراخ دیگر لانهمان در میرویم. غصّهاش را نخور.
-این كار احمقانه است. اگر نمیخواهی بس كنی، من از پیش تو میروم.
و وارد لانه شد و در گوشهای خوابید. موشی كه بیرون مانده بود، تا میتوانست گندمها را به لانه برد. اصلاً هم دست از حرص زدن بر نمیداشت. یك روز دهقان قبل از رفتن به مزرعهاش، تصمیم گرفت كه نگاهی به كیسههای گندم بیندازد و جمع و جورشان كند. وقتی نزدیك كیسهها رسید، دید كه آنها سوراخ سوراخ شدهاند. دهقان فهمید كار، كار موش است و كنار كیسهی گندم تله موشی گذاشت.
یك روز موش حریص دوباره آمد تا گندم ببرد كه یكدفعه در تله موش گیر كرد و مُرد. ولی موش دیگر كه قناعت كرده بود، سالم ماند.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم