نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
در زمانهای قدیم، كلاغ و روباهی با هم دوست شدند. روزی از روزها، روباه كلاغ را به مهمانی دعوت كرد. كلاغ به خانهی او رفت. روباه ناهار پخت و عمداً غذا را در ظرف بسیار پهنی ریخت و روی سفره گذاشت و به كلاغ گفت: «بفرما دوست عزیز! غذای خیلی خوشمزهای است.»كلاغ هرچه سعی كرد غذا بخورد، نشد. منقار بلندش به ته ظرف میخورد و جز ذرهّای وارد دهانش نمیشد. روباه تندتند غذا خورد و زود همهاش را تمام كرد و ظرف را هم لیسید. كلاغ گرسنه ماند و ناراحت شد و تصمیم گرفت كه دیر یا زود جواب این عمل روباه را بدهد. یك روز كلاغ روباه را به مهمانی دعوت كرد. روباه به خانهی كلاغ رفت. كلاغ هم غذای خوشمزهای پخت و آن را توی كدوی تو خالی كوچكی ریخت و آورد. دهانهی كدو تنها به اندازهی منقار كلاغ باز بود. كلاغ گفت: «بخور روباه جان! غذایت سرد نشود.»
روباه هر چه سعی كرد آن را بخورد، موفق نشد. چرا كه دهانش توی كدو نمیرفت. به همین خاطر از سر ناچاری فقط لب كدو را لیسید. كلاغ بیتوجه به روباه، منقارش را توی كدو فرو میكرد و تا میتوانست میخورد و میگفت: «روباه جان! بخور دیگر، چرا تعارف میكنی!»
بالاخره روباه با ناامیدی گفت: «خیلی متشكرم، به اندازهی كافی خوردم!»
روباه از كلاغ خداحافظی كرد و به خانهاش برگشت. او از اینكه فریب كلاغ را خورده بود، بسیار ناراحت بود، و دلش میخواست انتقامی از كلاغ بگیرد. به همین دلیل روزی به او گفت: «بیا با هم برویم گردش كنیم. من روباه بازی یادت میدهم!»
كلاغ قبول كرد و با هم رفتند و به میدانی رسیدند. روباه گفت: «دوست عزیز! بیا بازی را شروع كنم. تو دم مرا محكم بگیر و تا من نگفتهام، ولش نكن.»
كلاغ گفت: «باشد».
و دم روباه را گرفت. روباه شروع به دویدن و چرخیدن كرد. از چمنزار به زمین خشك رفت و از زمین خشك به چمنزار. دوید و دوید و كلاغ را به این طرف و آن طرف بُرد و روی زمین كشید. بدن كلاغ پر از زخم شد. او خیلی وحشت كرد و گفت: «وای دوست عزیز! من روباه بازی یاد گرفتم، دیگر بس است. اگر میخواهی زنده بمانم، بایست!».
روباه گفت: «باشد، حالا كه روباه بازی یاد گرفتی، می ایستم.»
و ایستاد و پشت سرش را نگاه كرد و دید كه یك پر هم روی بدن كلاغ نمانده است و گوشت بدنش دیده می شود.
چند روز گذشت. كلاغ خوب به خودش رسید. زخمهایش خوب شد و پرهایش دوباره بلند شدند. یك روز كلاغ روباه را صدا كرد و گفت: «بیا برویم به میدان تا كلاغ بازی یادت بدهم!»
روباه قبول كرد. آن دو به میدان بازی رفتند. كلاغ گفت: «روباه جان! تو بر پشت من بنشین و خودت را محكم نگهدار».
روباه بر پشت او نشست. كلاغ بال زد و بالا رفت و در آسمان پرواز كرد. در راه، كلاغ پشت سر هم از روباه میپرسید: «زمین را میبینی؟»
روباه جواب میداد: «بله.»
و پس از هر جواب، كلاغ باز بالا و بالاتر میرفت و از زمین دور و دورتر میشد. بالاخره روباه گفت: «كلاغ عزیز! دیگر بیشتر از این بالا نرو. من میترسم. دیگر اثری از زمین هم نمیبینم.»
كلاغ گفت: «پس حالا دیگر میتوانم بیندازمت.»
و روباه را رها كرد. روباه داد زد: «وای الان میمیرم. كاش روی آب یا كاه میافتادم.»
ولی روباه درست روی زمین خشك و سفت افتاد و خُرد و خمیر شد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم