یك افسانه‌ی كهن تركمنی

شغال و روباه

یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می‌كرد. پیرزن، مرغی داشت كه آن را روی تخم‌مرغها می‌خواباند تا جوجه‌هایی داشته باشد. هر چیز به درد بخوری كه پیدا می‌كرد- دانه و نان و...- جلو مرغ می‌ریخت. تا
شنبه، 26 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شغال و روباه
 شغال و روباه

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی
 

یك افسانه‌ی كهن تركمنی

یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می‌كرد. پیرزن، مرغی داشت كه آن را روی تخم‌مرغها می‌خواباند تا جوجه‌هایی داشته باشد. هر چیز به درد بخوری كه پیدا می‌كرد- دانه و نان و...- جلو مرغ می‌ریخت. تا اینكه مرغش حسابی چاق و چلّه شد.
یك روز شغال گرسنه‌ای كه زمین را بو می‌كرد و دنبال غذا می‌گشت، چشمش به لانه‌ی مرغ افتاد و مرغ چاق و چله را دید و زود در گردنش چنگ انداخت و مرغ را بلند كرد و پا به فرار گذاشت.
جوجه‌ها كه تازه از تخم بیرون آمده بودند، داد و فریاد كردند و جیغ زدند و مادرشان را صدا كردند. صدای آنها به گوش پیرزن رسید. پیرزن آمد جلو و به لانه نگاه كرد و دید كه خبری از مرغ چاقش نیست. فوری فهمید كه كار، كار شغال بدجنس است و داد و فریاد راه انداخت: «ای شغال بی‌رحم! دست و پایت بشكند، جوجه‌های بیچاره را یتیم كردی!»
آن قدر داد زد كه همه‌ی اهالی روستا صدایش را شنیدند و جلو خانه‌اش جمع شدند و پرسیدند: «چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟»
پیرزن همه چیز را تعریف كرد و گفت: «مرغ نازنین من خیلی چاق بود. وزنش ده كیلویی می‌شد. افسوس!»
پیرزن خیلی ناراحت بود و بقیّه روستایی‌ها هم ناراحت شدند.
امّا از شغال بگوییم. شغال، مرغ را به دهان داشت و همچنان فرار می‌كرد كه یكدفعه روباه جلویش سبز شد و گفت:‌«آهای شغال جان! آن پیرزن چرا این قدر داد و فریاد می‌كند؟»
شغال جواب داد: «روباه عزیز! من كه سر در نمی‌آورم. به خدا توی عمرم، فقط یك بار مرغش را دزدیده‌ام. ببین به خاطر آن چقدر جیغ می‌زند و می‌گوید: «جوجه‌هایم یتیم ماندند، مرغم چاق بود، ده كیلو وزنش می‌شد و...»
روباه فكری به سرش زد و گفت: «ببینم آقا شغاله! مگر مرغ هم ده كیلو وزنش می‌شود؟ نكند پیرزن دروغ می‌گوید! بگذار با دستم وزنش را اندازه بگیرم، شاید وزنش به ده كیلو نرسد.»
شغال گفت: «روباه عزیز! واقعاً عقلت خیلی خوب كار می‌كند. مرا ببین كه داشتم حرف پیرزن را باور می‌كردم. خوب، اندازه بگیر ببینم وزنش چقدر است.»
روباه مرغ را از شغال گرفت و در دستش چرخی داد و سریع این دست و آن دست كرد و دور خودش چرخید؛ طوری كه شغال گیج شد و روباه از فرصت استفاده كرد و مرغ را قورت داد. شغال نادان كه متوجه نشده بود، پرسید: «خب، آقاروباهه! وزنش چقدر شد؟»
روباه جواب داد: «دوست عزیز! تا دیر نشده برو به پیرزن بگو این قدر داد و فریاد راه نیندازد. ده كیلو كجا بود؟ مرغش حتّی شكم من یكی را هم نتوانست سیر كند!»
شغال تازه متوجه شد كه گول خورده است. ولی دیگر كار از كار گذشته بود. روباه آرام به راه افتاد و گفت: «خداحافظ، باز می‌بینمت!»
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما