یك افسانه‌ی كهن تركمنی

روباه در چاه

یكی بود، یكی نبود. در بیابانی خشك، روباهی زندگی می‌كرد. یك روز روباه به دنبال غذا می‌گشت كه ناگهان درون چاهی افتاد. توی چاه، جز سنگ سفید دراز، چیز دیگری نبود. از روی ناچاری به سنگ تكیه داد و بعد
شنبه، 26 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
روباه در چاه
روباه در چاه

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی

 

یك افسانه‌ی كهن تركمنی

یكی بود، یكی نبود. در بیابانی خشك، روباهی زندگی می‌كرد. یك روز روباه به دنبال غذا می‌گشت كه ناگهان درون چاهی افتاد. توی چاه، جز سنگ سفید دراز، چیز دیگری نبود. از روی ناچاری به سنگ تكیه داد و بعد دراز كشید و خوابید. چند روزی گذشت. یك روز روباه صدایی از بیرون چاه شنید. خوب گوش كرد. فهمید كه صدا، صدای میمون است. زود حیله‌ای دست و پا كرد و داد زد: «آهای گوریل عزیز! بیا اینجا، یك سرگرمی پیدا كرده‌ام!»
میمون صدای او شنید و دم چاه آمد و روباه را در تهِ چاه دید و گفت: «آنجا چه كار می‌كنی؟ چه سرگرمی‌ای پیدا كرده‌ای؟»
روباه سنگِ سفید را نشان داد و گفت: «یك دنبه‌ی سفید بزرگ پیدا كرده‌ام. هر قدر هم كه از آن می‌خورم، تمام نمی‌شود. نمی‌دانی چه لذّتی دارد! اگر گرسنه‌ای، بیا با هم بخوریم.»
میمون گفت:‌«روباه! من كه چشمم آب نمی‌خورد. گمان نمی‌كنم دنبه‌ای پیدا شود كه تو به خاطرش مهمان دعوت كنی.»
-ولی آخر دنبه‌هایی كه در اینجاست، یكی دو تا نیست. اینجا پر از دنبه‌ی گوسفند است. من كه شكمی از عزا درآورده‌ام، دلم می‌خواهد تو هم شكمی سیر كنی.»
روباه به جای اینكه به فكر بیرون آمدن از چاه باشد، دلش می‌خواست بقیه هم مثل او در بند باشند. بالاخره میمون را گول زد و میمون توی چاه پرید و زود سنگ را گاز زد و آن وقت بود كه فهمید دنبه‌ای در كار نبوده است. از آن روز به بعد، آن دو با هم درون چاه زندانی شدند.
چند روز بعد، گرگی كه از آن نزدیكی می‌گذشت، سر و صدای میمون و روباه را شنید و لب چاه آمد. روباه گرگ را دید و داد زد: «آهای گرگه! اگر دلت می‌خواهد دُنبه بخوری، بیا پایین. ما این قدر خورده‌ایم كه نمی‌توانیم بلند شویم. بیا بقیه‌اش را تو بخور. می‌ترسم اگر این دنبه زیاد بماند، خراب شود.»
و سنگ سفید را به گرگ هم نشان داد. گرگ تا حرف روباه را شنید، به طرف سنگ شیرجه رفت. خواست لقمه‌ای بخورد ولی چند تا از دندانهایش شكست و آن وقت بود كه فهمید گول خورده است. گرگ هم مجبور شد در گوشه‌ای كز كند.
چند روز بعد، آنها با هم یك خوك را هم گول زدند و به ته چاه كشیدند و خوك هم از روی ناچاری در آنجا ماند. بعد پلنگ را هم به این حال و روز انداختند و از كار خودشان لذّت بردند. به این ترتیب، روباه و میمون و گرگ و پلنگ و خوك، هر پنج تا، ته چاه ماندند.
چند روزی گذشت. همه گرسنه شدند. شكمشان به سر و صدا افتاد، بالاخره روباه طاقت نیاورد و باز نقشه‌ای كشید و گفت: «دوستان! اگر همین طور بنشینیم، از گرسنگی خواهیم مرد. من پیشنهادی دارم.»
همه گفتند: «خُب بگو، بگو!»
روباه گفت: «دوستان! گرگ خواستگار ماست. روباه شادی‌آور ماست. پلنگ، بزرگ ماست. خوك هم رفیق ماست. امّا میمون، احمق ماست، پس بهتر است بخوریمش.»
و بقیه گفتند: «بله، درست است، درست است. بیایید میمون را بخوریم.»
همه دور میمون را گرفتند و او را كشتند و گوشتش را تقسیم كردند. چند روزی را با خوردن گوشت‌های میمون گذراندند. بعد دوباره گرسنه شدند. می‌بایست باز غذایی می‌خوردند. روباه گفت: «دوستان! پیشنهادی دارم.»
بقیه گفتند: «خب بگو، زودتر بگو! از گرسنگی داریم می‌میریم.»
روباه گفت:‌«پلنگ، بزرگ ماست. گرگ هم كه خواستگار ماست. روباه هم شادی‌آور است. رفیق هم لازم نداریم. پس باید خوك را بخوریم.»
همین كه این حرف از دهان روباه بیرون آمد، پلنگ و گرگ به خوك حمله كردند و او را كشتند و گوشتش را تقسیم كردند.
یكی دو روز دیگر كه گذشت، باز گرسنه شدند و از روباه خواستند كه راهی نشانشان بدهد. روباه گفت: «پلنگِ ما بزرگ ماست، روباه شادی‌آور ماست، گرگ هم خواستگار ماست. ما هم كه دختر نداریم تا گرگ را داماد كنیم و دلِ تنگش را شاد كنیم. پس بهتر است او را بخوریم و راحتش كنیم.»
پلنگ جا به جا گرگ را كشت و گوشتش را تقسیم كردند و خوردند. حالا فقط روباه و پلنگ مانده بودند.
چند روز دیگر گذشت. آنها باز گرسنه شدند. روباه روده‌های خوك را ذخیره كرده بود و هر روز كمی از آنها را می‌خورد. پلنگ گرسنه یك روز روباه را مشغول خوردن دید و گفت: «هی، روباه! چه داری می‌خوری؟ چرا تعارف به دوستت نمی‌كنی؟»
روباه جواب داد: «پلنگ جان! من كه از گرسنگی دارم روده‌های خودم را می‌خورم.»
پلنگ گفت: «راست می‌گویی؟ پس چرا من روده‌ی خودم را نخورم؟ ولی ببینم، چطور دستت به روده‌هایت می‌رسد؟»
روباه جواب داد: «من كه دندانهایم را محكم به هم فشار دادم و كارد را در شكمم فرو كردم و روده‌ام را در آوردم.»
پلنگ گفت: «وای، من كه نمی‌توانم به شكم خودم كارد بزنم. خواهش می‌كنم تو این كار را بكن!»
روباه گفت: «خب، باشد، می‌زنم. ولی می‌ترسم عصبانی شوی و به من حمله كنی.»
پلنگ گفت:‌«نه مطمئن باش چیزی به تو نمی‌گویم. اگر باور نمی‌كنی، بیا این سنگ را روی سر من بگذار. اگر عصبانی شدم حق داری سنگ را فشار بدهی تا اصلاً نتوانم بلند شوم!»
روباه مطمئن شد و فوراً كارد را در شكم پلنگ فرو كرد و پلنگ هم كشته شد و روباه او را خورد. ولی دیگر روباه تنها مانده بود. نه پلنگی بود و نه گرگی و نه...
روباه هیچ وقت نمی‌توانست تنهایی از چاه بیرون بیاید. روزها گذشت. كسی هم آن طرف‌ها پیدایش نشد و روباه هم از گرسنگی مُرد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما