0
مسیر جاری :
آن را که غم‌گسار تو باشي چه غم خورد خاقانی

آن را که غم‌گسار تو باشي چه غم خورد

آن را که غم‌گسار تو باشي چه غم خورد شاعر : خاقاني و آن را که جان توئي چه دريغ عدم خورد آن را که غم‌گسار تو باشي چه غم خورد از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد شادي به روي...
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد خاقانی

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد شاعر : خاقاني احوال دلم باز دگر باره دگر شد عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد آن عهد به پاي آمد و آن دور به سر شد عهدي بد و دوري که مرا صبر...
زهر با ياد تو شکر گردد خاقانی

زهر با ياد تو شکر گردد

زهر با ياد تو شکر گردد شاعر : خاقاني شام با روي تو سحر گردد زهر با ياد تو شکر گردد که چو درمان کنم بتر گردد درد عشق تو بوالعجب دردي است گر صفاهان به گل‌شکر گردد ...
خار غم تو گل طرب دارد خاقانی

خار غم تو گل طرب دارد

خار غم تو گل طرب دارد شاعر : خاقاني دل در پي تو سر طلب دارد خار غم تو گل طرب دارد ور حلقه به گوش تو لقب دارد مه حلقه به گوش تو نمي‌زيبد نخلي است که خار با رطب دارد...
ز خوبان جز جفاکاري نيايد خاقانی

ز خوبان جز جفاکاري نيايد

ز خوبان جز جفاکاري نيايد شاعر : خاقاني ز بدعهدان وفاداري نيايد ز خوبان جز جفاکاري نيايد به نسبت جز جفاکاري نيايد ز ايام و ز هرک ايام پرورد ازو جز زشت کرداري نيايد...
ماه را با نور رويش بيش مقداري نماند خاقانی

ماه را با نور رويش بيش مقداري نماند

ماه را با نور رويش بيش مقداري نماند شاعر : خاقاني مشک را با بوي زلفش بس خريداري نماند ماه را با نور رويش بيش مقداري نماند کيمياي کفر و دين را روز بازاري نماند تا برآمد...
روزم به نيابت شب آمد خاقانی

روزم به نيابت شب آمد

روزم به نيابت شب آمد شاعر : خاقاني جام به زيارت لب آمد روزم به نيابت شب آمد از يارب من به يارب آمد از بس که شنيد ياربم چرخ زان مي که خلاف مذهب آمد عشق آمد و جام...
زين وجودت به جان خلاص دهند خاقانی

زين وجودت به جان خلاص دهند

زين وجودت به جان خلاص دهند شاعر : خاقاني بازت از نو وجود خاص دهند زين وجودت به جان خلاص دهند وز دم ديگرت قصاص دهند بکشند اولت به يک دم صور آبت از چشمه‌ي خواص دهند...
روي تو چون نوبهار جلوه‌گري مي‌کند خاقانی

روي تو چون نوبهار جلوه‌گري مي‌کند

روي تو چون نوبهار جلوه‌گري مي‌کند شاعر : خاقاني زلف تو چون روزگار پرده‌دري مي‌کند روي تو چون نوبهار جلوه‌گري مي‌کند چشم تو از سحرها ماحضري مي‌کند والله اگر سامري کرد...
نقش تو خيال برنتابد خاقانی

نقش تو خيال برنتابد

نقش تو خيال برنتابد شاعر : خاقاني حسن تو زوال برنتابد نقش تو خيال برنتابد آفاق جمال برنتابد چون روي تو بي‌نقاب گردد آئينه خيال برنتابد از غايت نور عارض تو يک...