0
مسیر جاری :
خدايا قطره‌ام را شورش دريا کرامت کن صائب تبریزی

خدايا قطره‌ام را شورش دريا کرامت کن

خدايا قطره‌ام را شورش دريا کرامت کن شاعر : صائب تبريزي دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن خدايا قطره‌ام را شورش دريا کرامت کن کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن نمي‌گرداني...
مکن منع تماشايي ز ديدن صائب تبریزی

مکن منع تماشايي ز ديدن

مکن منع تماشايي ز ديدن شاعر : صائب تبريزي که اين گل کم نمي‌گردد به چيدن مکن منع تماشايي ز ديدن کماني را که نتواني کشيدن چو ابروي بتان محراب خود کن پر کاهي است حاصل...
بوي گل و نسيم صبا مي‌توان شدن صائب تبریزی

بوي گل و نسيم صبا مي‌توان شدن

بوي گل و نسيم صبا مي‌توان شدن شاعر : صائب تبريزي گر بگذري ز خويشتن، چها مي‌توان شدن بوي گل و نسيم صبا مي‌توان شدن بنگر که از کجا به کجا مي‌توان شدن شبنم به آفتاب رسيد...
توبه از مي به چه تدبير توانم کردن؟ صائب تبریزی

توبه از مي به چه تدبير توانم کردن؟

توبه از مي به چه تدبير توانم کردن؟ شاعر : صائب تبريزي من عاجز چه به تقدير توانم کردن؟ توبه از مي به چه تدبير توانم کردن؟ به کفي خاک چه تعمير توانم کردن؟ رخنه در ملک وجودم...
موج دريا را نباشد اختيار خويشتن صائب تبریزی

موج دريا را نباشد اختيار خويشتن

موج دريا را نباشد اختيار خويشتن شاعر : صائب تبريزي دست بردار از عنان گير و دار خويشتن موج دريا را نباشد اختيار خويشتن مرکب ني بار باشد بر سوار خويشتن زهد خشک از خاطرم...
تا از خودي خود نبريدند عزيزان صائب تبریزی

تا از خودي خود نبريدند عزيزان

تا از خودي خود نبريدند عزيزان شاعر : صائب تبريزي چون ني به مقامي نرسيدند عزيزان تا از خودي خود نبريدند عزيزان رفتند و به دنبال نديدند عزيزان چون عمر سبکسير ازين عالم...
ما کنج دل به روضه‌ي رضوان نمي‌دهيم صائب تبریزی

ما کنج دل به روضه‌ي رضوان نمي‌دهيم

ما کنج دل به روضه‌ي رضوان نمي‌دهيم شاعر : صائب تبريزي اين گوشه را به ملک سليمان نمي‌دهيم ما کنج دل به روضه‌ي رضوان نمي‌دهيم تصديع آستان بزرگان نمي‌دهيم خاک مراد ماست...
بده مي که بر قلب گردون زنيم! صائب تبریزی

بده مي که بر قلب گردون زنيم!

بده مي که بر قلب گردون زنيم! شاعر : صائب تبريزي ازين شيشه چون رنگ بيرون زنيم بده مي که بر قلب گردون زنيم! به خم تکيه همچون فلاطون زنيم سرانجام چون خشت بالين بود دم...
اشک است، درين مزرعه، تخمي که فشانيم صائب تبریزی

اشک است، درين مزرعه، تخمي که فشانيم

اشک است، درين مزرعه، تخمي که فشانيم شاعر : صائب تبريزي آه است، درين باغ، نهالي که رسانيم اشک است، درين مزرعه، تخمي که فشانيم هر چند که چون بيد سراپاي زبانيم از ما گله‌ي...
گردباد دامن صحراي بي‌سامانيم صائب تبریزی

گردباد دامن صحراي بي‌سامانيم

گردباد دامن صحراي بي‌سامانيم شاعر : صائب تبريزي هيچ کس را دل نمي‌سوزد به سرگردانيم گردباد دامن صحراي بي‌سامانيم هست در وقت گرانبها سبک جولانيم چون فلاخن سنگ باشد شهپر...