که اين گل کم نميگردد به چيدن | | مکن منع تماشايي ز ديدن |
کماني را که نتواني کشيدن | | چو ابروي بتان محراب خود کن |
پر کاهي است حاصل از پريدن | | مرا از خرمن افلاک، چون چشم |
به پاي خفته نتوان ره بريدن | | نگردد قطع راه عشق، بيشوق |
جواب تلخ از دريا شنيدن | | به از جوش سخاي چشمه سارست |
چو نتواني به کنه خود رسيدن | | مزن زنهار لاف حق شناسي |
تهي ميبايد از دريا کشيدن | | پس از چندين کشاکش، دام خود را |
گريباني به دست خود دريدن | | کم از کشور گشايي نيست صائب |