مسیر جاری :
اي رفته به فرخي و فيروزي
اي رفته به فرخي و فيروزي شاعر : انوري باز آمده در ضمان بهروزي اي رفته به فرخي و فيروزي در باغ مصاف کرده نوروزي از لالهي رمح و سبزهي خنجر يک ساعته در کمان تو کوزي...
کسي که مدت سي سال شعر باطل گفت
کسي که مدت سي سال شعر باطل گفت شاعر : انوري خداي بر همه کاميش داد پيروزي کسي که مدت سي سال شعر باطل گفت چه اعتقاد کني باز گيردش روزي کنون که روي نهد جمله در حقيقت شرع...
ز جنس مردمان مشمار خود را
ز جنس مردمان مشمار خود را شاعر : انوري گرت يزدان زري دادست و زوري ز جنس مردمان مشمار خود را خرد بايد چه قاروني چه عوري هنر بايد چه روباهي چه شيري همين دارند هر ماري...
خداوندا همي دانم که چيزي نيست در دستت
خداوندا همي دانم که چيزي نيست در دستت شاعر : انوري گرم چيزي ندادستي بدين تقصير معذوري خداوندا همي دانم که چيزي نيست در دستت که گويم عشوه اول روز و آخر روز دستوري وليکن...
اي برادر گر مزاج از فضله خالي آمدي
اي برادر گر مزاج از فضله خالي آمدي شاعر : انوري آدمي پس يا ملک يا ديو بودي يا پري اي برادر گر مزاج از فضله خالي آمدي طفل را از پايهي اول نبودي برتري ور قواي ماسک و دافع...
اي صاحبي که صدر وزارت ز جاه تو
اي صاحبي که صدر وزارت ز جاه تو شاعر : انوري با اوج آفتاب زند لاف برتري اي صاحبي که صدر وزارت ز جاه تو با روزگار سوده عنان در برابري فرمان تو که زير رکابش رود جهان ...
آني که گر بخواهي از اقبال و سروري
آني که گر بخواهي از اقبال و سروري شاعر : انوري تري ز آب و خشکي از آتش برون بري آني که گر بخواهي از اقبال و سروري سازي طريفلي که کني ديو را پري داري مفرحي که دهد روح را...
چهار چيزست آيين مردم هنري
چهار چيزست آيين مردم هنري شاعر : انوري که مردم هنري زين چهار نيست بري چهار چيزست آيين مردم هنري به نيکنامي آن را ببخشي و بخوري يکي سخاوت طبعي چو دستگاه بود که دوست...
خداوند که داند خواست عذر لطف دوشينت
خداوند که داند خواست عذر لطف دوشينت شاعر : انوري چه سازم وز که خواهم يارب امروز اندرين ياري خداوند که داند خواست عذر لطف دوشينت وليکن تو خداوندا خداوندي آن داري ندارد...
عادت کن از جهان سه خصلت را
عادت کن از جهان سه خصلت را شاعر : انوري اي خواجه وقت مستي و هشياري عادت کن از جهان سه خصلت را اميد رستگاري اگر داري زيرا که رستگار بدان گردي کان هرسه را نکرد خريداري...