مسیر جاری :
وصال حالت اگر عاشقي حلال کند
وصال حالت اگر عاشقي حلال کند شاعر : سنايي غزنوي فراق عشق همه حالها زوال کند وصال حالت اگر عاشقي حلال کند که نه ره همهي عاشقان وصال کند وصال جستن عاشق نشان بيخبريست...
گر شبي عشق تو بر تخت دلم شاهي کند
گر شبي عشق تو بر تخت دلم شاهي کند شاعر : سنايي غزنوي صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهي کند گر شبي عشق تو بر تخت دلم شاهي کند هر يکي را بر مثال يوسف چاهي کند باد لطفت گر به...
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند شاعر : سنايي غزنوي هيچ کس ديدي که بر مه چنبر از عنبر کند بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند گه عبير بيخته بر لالهي احمر کند گه ز مشک سوده...
ما را ز مه عشق تو سالي دگر آمد
ما را ز مه عشق تو سالي دگر آمد شاعر : سنايي غزنوي دور از ره هجر تو وصالي دگر آمد ما را ز مه عشق تو سالي دگر آمد يکباره همه رفت و خيالي دگر آمد در ديده خيالي که مرا بد...
تا ز دل پيمانهي غم بر سر پيمان کشد
تا ز دل پيمانهي غم بر سر پيمان کشد شاعر : سنايي غزنوي دين و پيمان و امانت در ره ايمان يکيست تا ز دل پيمانهي غم بر سر پيمان کشد لشکر لا حول را بند قطيعت بگسلد مرد کو...
از دوست به هر جوري بيزار نبايد شد
از دوست به هر جوري بيزار نبايد شد شاعر : سنايي غزنوي از يار به هر زخمي افگار نبايد شد از دوست به هر جوري بيزار نبايد شد با عشق خوش شوخي در کار نبايد شد ور جان و دل و...
در مهر ماه زهدم و دينم خراب شد
در مهر ماه زهدم و دينم خراب شد شاعر : سنايي غزنوي ايمان و کفر من همه رود و شراب شد در مهر ماه زهدم و دينم خراب شد تحقيقها نمايش و آبم سراب شد زهدم منافقي شد و دينم مشعبدي...
هر دل که قرين غم نباشد
هر دل که قرين غم نباشد شاعر : سنايي غزنوي از عشق بر او رقم نباشد هر دل که قرين غم نباشد شايد که مرا درم نباشد من عشق تو اختيار کردم جانان و جهان بهم نباشد زيرا...
معشوق که او چابک و چالاک نباشد
معشوق که او چابک و چالاک نباشد شاعر : سنايي غزنوي آرام دل عاشق غمناک نباشد معشوق که او چابک و چالاک نباشد آن را که چو تو دلبر بي باک نباشد از چرخ ستمکاره نباشد به غم...
دگر گردي روا باشد دلم غمگين چرا باشد
دگر گردي روا باشد دلم غمگين چرا باشد شاعر : سنايي غزنوي جهان پر خوبرويانند آن کن کت روا باشد دگر گردي روا باشد دلم غمگين چرا باشد ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد...