مسیر جاری :
گويي که مگر سينهي پر آتش دارد
گويي که مگر سينهي پر آتش دارد شاعر : سنايي غزنوي يا ديدهي او بر صفت بحر عمانست گويي که مگر سينهي پر آتش دارد آن کس که چنين نيست يقين دان که چنانست اين چيست چنين بايد...
اي مستان خيزيد که هنگام صبوحست
اي مستان خيزيد که هنگام صبوحست شاعر : سنايي غزنوي هر دم که درين حال زني دام فتوحست اي مستان خيزيد که هنگام صبوحست صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست آراست همه صومعه مريم که...
گل به باغ آمده تقصير چراست
گل به باغ آمده تقصير چراست شاعر : سنايي غزنوي ساقيا جام مي لعل کجاست گل به باغ آمده تقصير چراست کاهلي کردن و سستي نه رواست به چنين وقت و چنين فصل عزيز که ترا توبه...
نخواهم من طريق و راه طامات
نخواهم من طريق و راه طامات شاعر : سنايي غزنوي مرا مي بايد و مسکن خرابات نخواهم من طريق و راه طامات گهي با جام باشم در مناجات گهي با مي گسارم انده خويش گهي راوي شوم...
چه خواهي کرد قرايي و طامات
چه خواهي کرد قرايي و طامات شاعر : سنايي غزنوي تماشا کرد خواهي در خرابات چه خواهي کرد قرايي و طامات زماني گرد سازم با لباسات زماني با غريبان نرد بازم گهي شه پيل خواهم...
تا سوي خرابات شد آن شاه خرابات
تا سوي خرابات شد آن شاه خرابات شاعر : سنايي غزنوي همواره منم معتکف راه خرابات تا سوي خرابات شد آن شاه خرابات چون خيل خرابات بر آن شاه خرابات کردند همه خلق همي خطبهي...
هر آن روزي که باشم در خرابات
هر آن روزي که باشم در خرابات شاعر : سنايي غزنوي همي نالم چو موسي در مناجات هر آن روزي که باشم در خرابات مبارک باشدم ايام و ساعات خوشا روزي که در مستي گذارم به قرايي...
عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت
عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت شاعر : سنايي غزنوي دست ازين مشتي رياست جوي دون بر سر گرفت عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت عالم...
زينهاد اين يادگار از دست رفت
زينهاد اين يادگار از دست رفت شاعر : سنايي غزنوي در غم تو روزگار از دست رفت زينهاد اين يادگار از دست رفت دل شد و با دل قرار از دست رفت چون مرا دل بود با او برقرار در...
سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت
سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت شاعر : سنايي غزنوي اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت کاندرين ساعت برين ره حور يا حورا...