0
مسیر جاری :
تا خيال آن بت قصاب در چشم منست سنایی غزنوی

تا خيال آن بت قصاب در چشم منست

تا خيال آن بت قصاب در چشم منست شاعر : سنايي غزنوي زين سبب چشمم هميشه همچو رويش روشن است تا خيال آن بت قصاب در چشم منست بر گريبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست تا بديدم...
دوست چنان بايد کان منست سنایی غزنوی

دوست چنان بايد کان منست

دوست چنان بايد کان منست شاعر : سنايي غزنوي عشق نهاني چه نهان منست دوست چنان بايد کان منست نيست دگر آنچه گمان منست عاشق و معشوق چو ما در جهان تا بزيم جان جهان منست...
زان چشم پر از خمار سرمست سنایی غزنوی

زان چشم پر از خمار سرمست

زان چشم پر از خمار سرمست شاعر : سنايي غزنوي پر خون دارم دو ديده پيوست زان چشم پر از خمار سرمست ناخورده شراب چون شود مست اندر عجبم که چشم آن ماه بي دست و کمان و قبضه...
توبه‌ي من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست سنایی غزنوی

توبه‌ي من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست

توبه‌ي من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست شاعر : سنايي غزنوي دي که بودم روزه‌دار امروز هستم بت‌پرست توبه‌ي من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست وز مغابه‌ي جام تو قنديلها بر هم...
اي پر در گوش من ز چنگت سنایی غزنوی

اي پر در گوش من ز چنگت

اي پر در گوش من ز چنگت شاعر : سنايي غزنوي وي پر گل چشم من زرنگت اي پر در گوش من ز چنگت تنگ شکر از دهان تنگت هنگام سماع بر توان چيد آيد ز هزار زهره ننگت چون چنگ...
راه عشق از روي عقل از بهر آن بس مشکلست سنایی غزنوی

راه عشق از روي عقل از بهر آن بس مشکلست

راه عشق از روي عقل از بهر آن بس مشکلست شاعر : سنايي غزنوي کان نه راه صورت و پايست کان راه دلست راه عشق از روي عقل از بهر آن بس مشکلست چون ببازي جان و تن مقصود آنگه حاصلست...
هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست سنایی غزنوی

هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست

هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست شاعر : سنايي غزنوي گر چه او را هر نفس بر من جفايي ديگرست هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست هر زمان او را به من از نو عنايي ديگرست ...
اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست سنایی غزنوی

اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست

اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست شاعر : سنايي غزنوي بر دل و جان پادشاهي هم دل و هم جان تراست اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست با دم عيسي و دست موسي عمران تراست...
تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست سنایی غزنوی

تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست

تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست شاعر : سنايي غزنوي فرقت نامهرباني آتشم در جان ز دست تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست بر فراق من بگريد گويد اين مسکين شدست هر که پيش آيد...
بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست سنایی غزنوی

بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست

بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست شاعر : سنايي غزنوي بر دو لب هم درد و هم درمان تراست بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست کانچه يوسف داشت صد چندان تراست گر دو صد يعقوب داري...