تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدستشاعر : سنايي غزنوي فرقت نامهرباني آتشم در جان ز دستتا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدستبر فراق من بگريد گويد اين مسکين شدستهر که پيش آيد مرا گويد چه پيش آمد تراجاي ديگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدستاي فراق از من چه خواهي چون بنفروشي مراسنگ را رحمت نباشد اين حديثي بيهدستتا مگر سنگين دلت را رحمت آيد بر دلم