بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست
بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست
شاعر : سنايي غزنوي
بر دو لب هم درد و هم درمان تراست بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست کانچه يوسف داشت صد چندان تراست گر دو صد يعقوب داري زيبدت هر چه در لب داشت در دندان تراست خندهي تو چون دم عيساست کو کانچه در کانست در ارکان تراست چند گويي کان و کان يک ره ببين کانچه در جانست در مرجان تراست چند گويي جان و جان يک دم بخند هر چه آنرا خواند جان بتوان تراست از لطيفي آنت جان خواند از آنک گوي از آن کيست گر چوگان تراست هر زمان گويي همي چوگان من گوي هم مي دان که در ميدان تراست چون همي داني که ميدان آن تست عاشق ار دانا و گر نادان تراست بنده گر خوبست گر زشت آن تست خاک بر سر جسم را چون جان تراست صورت ار با تو نباشد گو مباش گر تو بگذاري مرا فرمان تراست من ترا هرگز بنگذارم وليک دولتي مرغي که اين آسانتر است هيچ مرغ آسان سنايي را نيافت