0
مسیر جاری :
دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت سنایی غزنوی

دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت

دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت شاعر : سنايي غزنوي بامدادان پگه دست منست و دامنت دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت نه همين آب و زمين بخشيد بايد با منت چند ازين...
در دل آن را که روشنايي نيست سنایی غزنوی

در دل آن را که روشنايي نيست

در دل آن را که روشنايي نيست شاعر : سنايي غزنوي در خراباتش آشنايي نيست در دل آن را که روشنايي نيست موضع مردم مرايي نيست در خرابات خود به هيچ سبيل که مرا برگ پارسايي...
ساقيا مي ده که جز مي عشق را پدرام نيست سنایی غزنوی

ساقيا مي ده که جز مي عشق را پدرام نيست

ساقيا مي ده که جز مي عشق را پدرام نيست شاعر : سنايي غزنوي وين دلم را طاقت انديشه‌ي ايام نيست ساقيا مي ده که جز مي عشق را پدرام نيست سازگار پخته جانا جز شراب خام نيست ...
هر که در راه عشق صادق نيست سنایی غزنوی

هر که در راه عشق صادق نيست

هر که در راه عشق صادق نيست شاعر : سنايي غزنوي جز مرايي و جز منافق نيست هر که در راه عشق صادق نيست نکته گويست اگر چه ناطق نيست آنکه در راه عشق خاموش ست وندر آن نکته...
اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست سنایی غزنوی

اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست

اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست شاعر : سنايي غزنوي جان اسير عشق گشته دل به کيوان شرط نيست اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست پس به دل گفتن «انا الا علي» چو هامان...
در کوي ما که مسکن خوبان سعتريست سنایی غزنوی

در کوي ما که مسکن خوبان سعتريست

در کوي ما که مسکن خوبان سعتريست شاعر : سنايي غزنوي از باقيات مردان پيري قنلدريست در کوي ما که مسکن خوبان سعتريست پيري که از بقاي بقيت دلش بريست پيري که از مقام منيت تنش...
شور در شهر فگند آن بت زنارپرست سنایی غزنوی

شور در شهر فگند آن بت زنارپرست

شور در شهر فگند آن بت زنارپرست شاعر : سنايي غزنوي چون خرامان ز خرابات برون آمد مست شور در شهر فگند آن بت زنارپرست شربت کفر چشيده علم کفر به دست پرده‌ي راز دريده قدح مي...
اندر دل من عشق تو نور يقينست سنایی غزنوی

اندر دل من عشق تو نور يقينست

اندر دل من عشق تو نور يقينست شاعر : سنايي غزنوي بر ديده‌ي من نام تو چون نقش نگينست اندر دل من عشق تو نور يقينست مهر تو چو جنانست و وفاي تو چو دينست در طبع من و همت من...
دوش رفتم به سر کوي به نظاره‌ي دوست سنایی غزنوی

دوش رفتم به سر کوي به نظاره‌ي دوست

دوش رفتم به سر کوي به نظاره‌ي دوست شاعر : سنايي غزنوي شب هزيمت شده ديدم ز دو رخساره‌ي دوست دوش رفتم به سر کوي به نظاره‌ي دوست ماه ديدم رهي و زهره سما کاره‌ي دوست از پي...
راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست سنایی غزنوی

راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست

راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست شاعر : سنايي غزنوي وندرين ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست مطمنه با سه دشمن در يکي پيراهنست نفس اماره...