مسیر جاری :
نگار من چو اندر من نظر کرد
نگار من چو اندر من نظر کرد شاعر : سيف فرغاني همه احوال من بر من دگر کرد نگار من چو اندر من نظر کرد به خنده زهر عيشم را شکر کرد به پرسش درد جانم را دوا داد درآمد نور...
در حلقهي زلف تو هر دل خطري دارد
در حلقهي زلف تو هر دل خطري دارد شاعر : سيف فرغاني زيرا که سر زلفت پر فتنه سري دارد در حلقهي زلف تو هر دل خطري دارد تا باد هواي تو بر من گذري دارد بر آتش دل آبي از ديده...
مه نکويي ز روي او دارد
مه نکويي ز روي او دارد شاعر : سيف فرغاني شب سياهي ز موي او دارد مه نکويي ز روي او دارد آنچه از حسن روي او دارد خود بدين چشم چون توان ديدن کعبه خانه به کوي او دارد...
چشم تو کو جز دل سياه ندارد
چشم تو کو جز دل سياه ندارد شاعر : سيف فرغاني دل برد از مردم و نگاه ندارد چشم تو کو جز دل سياه ندارد روز من است آن شبي که ماه ندارد بي رخت اي آفتاب پرتو رويت با رخ...
کسي کو همچو تو جانان ندارد
کسي کو همچو تو جانان ندارد شاعر : سيف فرغاني اگر چه زنده باشد جان ندارد کسي کو همچو تو جانان ندارد دلي پر خون لبي خندان ندارد گل وصلت نبويد گر چو غنچه فقيري کز گدايي...
دل بي رخ خوب تو سر خويش ندارد
دل بي رخ خوب تو سر خويش ندارد شاعر : سيف فرغاني جان طاقت هجر تو ازين بيش ندارد دل بي رخ خوب تو سر خويش ندارد ديوانه دل عاقبت انديش ندارد از عاقبت عشق تو انديشه نکردم...
نور رخ تو قمر ندارد
نور رخ تو قمر ندارد شاعر : سيف فرغاني ذوق لب تو شکر ندارد نور رخ تو قمر ندارد مانند تو يک پسر ندارد در دور تو مادر زمانه از محنت ما خبر ندارد بيبهره ز دولت غم...
نگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد
نگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد شاعر : سيف فرغاني وليکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد نگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد وليکن عود نتواند که دود خود نهان...
دي يکي گفت، که از عشق خبرها دارد،
دي يکي گفت، که از عشق خبرها دارد، شاعر : سيف فرغاني سر خود گير که اين کار خطرها دارد دي يکي گفت، که از عشق خبرها دارد، اندرين بحر که اين بحر گهرها دارد دگري گفت قدم در...
حق که اين روي دلستان به تو داد
حق که اين روي دلستان به تو داد شاعر : سيف فرغاني پادشاهي نيکوان به تو داد حق که اين روي دلستان به تو داد که جهان آفرين جهان به تو داد در جهان هر چه ميخوهي ميکن بنده...