مسیر جاری :
دگر بار آن بت از خواري پشيمان
دگر بار آن بت از خواري پشيمان شاعر : اوحدي مراغه اي شد از جور و ستمگاري پشيمان دگر بار آن بت از خواري پشيمان ضرورت نامهاي در مهرباني نوشت از غايت مهري، که داني به...
بپرسيدند از محمود غازي:
بپرسيدند از محمود غازي: شاعر : اوحدي مراغه اي چرا چندين گرفتار ايازي؟ بپرسيدند از محمود غازي: ازين پس ما غلاميم، او اميرست بگفتا: چون که از وي ناگزيرست به سختي پخته...
ز بهر آنکه ناچارست ديدن
ز بهر آنکه ناچارست ديدن شاعر : اوحدي مراغه اي به هر سختي نميشايد بريدن ز بهر آنکه ناچارست ديدن سخن بايد که جز شيرين نراني اگر در بند آن شيرين زباني نبايد کرد با ايشان...
چو گوش ماهرخ پر شد ز زاري
چو گوش ماهرخ پر شد ز زاري شاعر : اوحدي مراغه اي به جاي آورد شرط دوستداري چو گوش ماهرخ پر شد ز زاري چه گويد کس؟ که جاي مرحمت بود بر آن بيچاره رحمت کرد و بخشود ...
برآرم دست تا رويت به غارت
برآرم دست تا رويت به غارت شاعر : اوحدي مراغه اي بچينم گل، نينديشم ز خارت برآرم دست تا رويت به غارت
ز جام عاشقي مستم دگر بار
ز جام عاشقي مستم دگر بار شاعر : اوحدي مراغه اي بريدم مهر و پيوستم دگر بار ز جام عاشقي مستم دگر بار ز دام عاقلي جستم دگر بار به دام عاقلي افتاده بودم ترا، آن توبه بشکستم...
دگر بوي بهار آوردهاي، باد
دگر بوي بهار آوردهاي، باد شاعر : اوحدي مراغه اي نسيم زلف يار آوردهاي، باد دگر بوي بهار آوردهاي، باد ز دام عشق بيرون جستهاي را به دام اندر کشيدي خستهاي را که:...
چو ديد آن عاشق دلسوز خسته
چو ديد آن عاشق دلسوز خسته شاعر : اوحدي مراغه اي همايون نامهي يار خجسته چو ديد آن عاشق دلسوز خسته رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه به جوش آمد دلش از درد و اندوه به زاري...
به خر گفتند: کيمخت از چه بستي؟
به خر گفتند: کيمخت از چه بستي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي بگفت: از زخم سيخ و چوب دستي به خر گفتند: کيمخت از چه بستي؟ زدندم چوب، تا کيمخت بستم چو من در خاک خاموشي نشستم ...
چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن
چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن شاعر : اوحدي مراغه اي بينديشيدن و پرورده گفتن چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن که چون بياصل راني باد باشد سخن بايد که بر بنياد باشد چو...