مسیر جاری :
مشو عاشق، که جانت را بسوزد
مشو عاشق، که جانت را بسوزد شاعر : اوحدي مراغه اي غم عشق استخوانت را بسوزد مشو عاشق، که جانت را بسوزد نداني اين و آنت را بسوزد تو آتش ميزني در خرمن خويش که روزي خان...
زهي، سوداي من گم کرده نامت
زهي، سوداي من گم کرده نامت شاعر : اوحدي مراغه اي بسوزانم بدين سوداي خامت زهي، سوداي من گم کرده نامت نميدانم: دگر بار اين چه حالست؟ نگويي: کين چه سوداي محالست؟ برون...
دل آن ماه نيز اين فکر ميکرد
دل آن ماه نيز اين فکر ميکرد شاعر : اوحدي مراغه اي کزان عاشق به خواري ذکر ميکرد دل آن ماه نيز اين فکر ميکرد به سنگ انداز هجران کرد بيمش چو اندر کيسه اندک ديد سيمش نخستين...
گدايي گشت با شهزادهاي جفت
گدايي گشت با شهزادهاي جفت شاعر : اوحدي مراغه اي بدان جرمش چو ميکشتند، ميگفت گدايي گشت با شهزادهاي جفت که: پا پيش از گليم خود کشيدم به دست خود سزاي خويش ديدم تحمل...
به قدر حسن خوبان دلفروزند
به قدر حسن خوبان دلفروزند شاعر : اوحدي مراغه اي چو خوبي بيش باشد، بيش سوزند به قدر حسن خوبان دلفروزند که ياري محتشم گيرد گدايي بلايي باشد و مشکل بلايي! يقين ميدان...
چو آن شيرين سخن اين نامه بر خواند
چو آن شيرين سخن اين نامه بر خواند شاعر : اوحدي مراغه اي در آن بيچارگي کردن فرو ماند چو آن شيرين سخن اين نامه بر خواند سخنهايي، که بود، از دل بدر کرد به ننگ و نام خود...
بگويم با تو سر سينهي خويش
بگويم با تو سر سينهي خويش شاعر : اوحدي مراغه اي بپردازم غم ديرينهي خويش بگويم با تو سر سينهي خويش
نمييابم برت چندان مجالي
نمييابم برت چندان مجالي شاعر : اوحدي مراغه اي که در گوش تو گويم حسب حالي نمييابم برت چندان مجالي و گر هر روز نتوان، هر به سالي هوس دارم که هر روزت ببينم منم هر لحظه...
مگر با ما سر ياري نداري؟
مگر با ما سر ياري نداري؟ شاعر : اوحدي مراغه اي که ما را در مشقت ميگذاري؟ مگر با ما سر ياري نداري؟ مکن، کز پرده بيرون افتدت راز چرا در رخ کشيدي پردهي ناز؟ من از بيرون...
دگر نوبت، چو باد نوبهاري
دگر نوبت، چو باد نوبهاري شاعر : اوحدي مراغه اي به عاشق برد بوي دوستداري دگر نوبت، چو باد نوبهاري نوشت اين چند بين اندر جوابش به هوش آمد، بناليد از خطابش ...