مسیر جاری :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه
چايي بدون قند
در يک عمليّات بسيار مشکل، در ارتفاعات محاصره شده بوديم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بوديم. يکي از گروههاي گشتي خودش را به ما رساند و غذاي مختصري را براي ما آورد. برادر...
اوّل اعتقادات بعد ورزش حرفه اي
همه جا را گشته بوديم به جز آغل را. صاحب گوسفندها سرش پايين بود و زير چشم ما را مي پاييد که کجا مي رويم. همين که چرخيديم طرف آغل، دويد طرفم. دستم را چسبيد و ملتمسانه گفت:
احتياط شرط است
يک روز در کلاس قبل از اينکه استاد وارد شود جمعي از خواهران و برادران دانشجو نشسته بودند. يک مرتبه صداي خنده ي چند نفر از خواهران دانشجو بلند شد طوري که موجب جلب توجّه شد. ناگهان ما متوجّه شديم که آقاي...
برازنده نيست، آمار غلط بدهيد
بعد از مدّتي به مرخصي مي رفتيم و بايد سوار اتوبوس مي شديم. وقتي به ترمينال مسافربري رسيديم خود را روي صندلي اتوبوس ديديم که با غرشي از جا کنده شد و به سمت مقصد حرکت کرد.
راه ارشاد صحيح را بايد ياد گرفت
آن روز غذا نياورده بوديم. تصميم گرفتيم برويم چلوکبابي. گاهي اوقات از خانه نهار نمي آورديم و مي رفتيم خيابان سرچشمه؛ چلوکبابي سمت راست خيابان و دلي از عزا درمي آورديم.
نمي خواهم کار حرام انجام دهم
مراسم ازدواج انوشيروان ساده و معنوي برگزار شد. وي اجازه نداد که در مراسم عروسي از هيچ نوع موسيقي حتّي محلي و سنّتي استفاده شود. چون همه ي خانواده اطّلاع داشتند روستا داراي شهيدي هست که احترامش واجب بود.
حفظ موقعيت يا امر به معروف؟
شهيد اربابي به قدري از دروغ متنفّر بود و از آن مي گريخت که علاوه بر آنکه خود هيچگاه دروغ نمي گفت، جايي که دروغ گفته مي شد متوقّف نشده از آن محل فاصله مي گرفت و دور مي شد.
اوّل خمس و زکات، بعد ازدواج
اوايل انقلاب از بلندگو اعلام گرديد: «در مسجد جامع در مورد يک فرد شراب خوار، حد شرعي جاري خواهد شد.» جمعيّت زيادي در صحن مسجد تجمع کرده و فرد شراب خوار را روي نيمکت خوابانده بودند.
اعتصاب غذا براي رفتن به خط!
صداي موسيقي در همه ي کوچه پيچيده بود. حسين واقعاً زيبا شده بود، امّا عصبانيّتي در چهره اش بود که آزارم مي داد. گفت: «خواهر برو آن ضبط را خاموش کن!»
حساسيّت در برابر خلاف شرع
استکان را پر از چاي کردم و سر سفره آوردم. محمّد حسين، دعاي افطار مي خواند. شب شده بود، امّا گرما هنوز هم خيال نداشت دست و پايش را جمع کند. چلّه ي تابستان بود و گرما بيداد مي کرد.