مسیر جاری :
سحرگه رهروی در سرزمینی
سحرگاه که لحظه ی گشایش روزنه ای به عالم معناست، انسان صاحبدلی در سرزمینی این نکته ی سربسته را با دوستی گفت:
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
چوگان حکم و فرمان در اختیار توست و گویی نمی زنی و اقدامی نمی کنی. شهباز فتح و پیروزی به دست داری، ولی به شکار نمی روی؛ می توانی بهتر از این زندگی کنی؛ پس این کار را بکن.
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد
خوش و دلپذیر آن است که در کنج خلوت، معشوق فقط به فکر من باشد و با من همراه گردد؛ نه این که من از دوری او بسوزم و او شمع روشنی بخش مجلس دیگران باشد و حتی در این کنج خلوت هم به این عاشق نپردازد و توجهش به...
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
سرمایه و هستی صوفی -که عبادت ظاهری و پرهیزکاری اوست -آمیخته به تزویر و ریا و ناخالص است. چه بسیار خرقه های صوفیانه ای که برای تظاهر به پرهیزکاری پوشیده می شوند و فقط شایسته و سزاوار سوزاندن هستند.
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
آیا این داستان و حکایت که روزی ممکن است من نوشیدن شراب را انکار کرده و با آن مخالفت کنم، محال و عجیب نیست؟ چرا که من صاحب این مقدار شایستگی و فهم هستم که مرا به نوشیدن شراب دعوت می کند و این عقل همان عقلی
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
هر کس خط و خال صورت زیبای تو را ببیند، تا زنده است نمی تواند از این دایره ی خط پا بیرون بگذارد و برای همیشه عاشق تو خواهد بود.
به حُسن و خُلق و وفا کس به یار ما نرسد
در خوش اخلاقی و وفاداری، هیچ کس به پای دوست و یار ما نمی رسد و تو صلاحیت آن را نداری که این سخن مرا منکر شوی.
اگر رَوم ز پی اش فتنه ها برانگیزد
چنانچه در عشق معشوق، کوشا و در راه او پویا باشم، بلاهایی به سرم در می آورد و بهانه جویی ها را شروع می کند. اگر کوتاه بیایم و از خود خویشتن داری نشان دهم و به سراغ او نروم، کینه می ورزد.
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
ای مطرب! آهنگی بساز تا بتوان همراه با موسیقی و ساز آن، آهی کشید و ناله ای کرد و شعر و ترانه ای بخوان که با شنیدن آن بتوان شرابی نوشید و مست و حیران شد.
سحر چون خسرو خاور، عَلَم بر کوهساران زد
اول صبح، هنگام طلوع خورشید، یارم به من عاشق لطف کرد و به دیدارم آمد و من از او چنین امید و انتظاری نداشتم.