0
مسیر جاری :
شبي ديرند و ظلمت را مهيا رودکی

شبي ديرند و ظلمت را مهيا

چو نابينا درو دو چشم بينا شبي ديرند و ظلمت را مهيا کياخن ترت بايد کرد کارا درنگ آر اي سپهر چرخ وارا که گيتي رشک هفتم آسمان شد چراغان در شب چک آن چنان شد
تا سمو سر برآوريد از دشت رودکی

تا سمو سر برآوريد از دشت

گشت زنگار گون همه لب کشت تا سمو سر برآوريد از دشت تا پزند از سمو طعامک چاشت هر يکي کاردي ز خوان برداشت عشق شد در جهان فيار مرا نيست فکري به غير يار مرا
باندا نمودند و خشور را رودکی

باندا نمودند و خشور را

بديد آن سراپا همه نور را باندا نمودند و خشور را کز ابريشم جان کند جامه را کفن حله شد کرم بهرامه را بيا و بکن، بگسلد جان ما به کوه اندرون گفت: کمکان ما
زن چو اين بشنيده شد خاموش بود رودکی

زن چو اين بشنيده شد خاموش بود

کفشگر کانا و مردي لوش بود زن چو اين بشنيده شد خاموش بود معصفر گون، پوشش او خود سفيد سرخي خفچه نگر از سرخ بيد بانگ وژخ مردمان، خشم آوريد چون کشف انبوه غوغايي بديد
آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ رودکی

آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ

چو هامون دشمنانت پست بادند آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ يار بادت توفيق، روزبهي با تو رفيق چو گردون دوستان والا همه سال اي شاه نبي سيرت، ايمان تو محکم دولتت بادا حريف، دشمنت غيشه و نال
... اين مصرع ساقط شده … رودکی

... اين مصرع ساقط شده …

هر روز بر آسمانت باد امروا ... اين مصرع ساقط شده … ترسم که: بميرد از فراغي که تراست در رهگذر باد چراغي که تراست گر نشنيدي، زهي دماغي که تراست! بوي جگر سوخته عالم بگرفت
کاروان شهيد رفت از پيش رودکی

کاروان شهيد رفت از پيش

و آن ما رفته گير و مي‌انديش کاروان شهيد رفت از پيش وز شمار خرد هزاران بيش از شمار دو چشم يک تن کم پيش کايدت مرگ پاي آگيش توشه‌ي جان خويش ازو برباي
مرا جود او تازه دارد همي رودکی

مرا جود او تازه دارد همي

مگر جودش ابرست و من کشتزار مرا جود او تازه دارد همي بينديش و ديده‌ي خرد برگمار مگر يک سو افکن، که خود هم چنين ابا غلغل رعد در کوهسار ابا برق و با جستن صاعقه
بود اعور و کوسج و لنگ و پس من رودکی

بود اعور و کوسج و لنگ و پس من

نشته برو چون کلاغي بر اعور بود اعور و کوسج و لنگ و پس من سه پيراهن سلب دوست يوسف را به عمر اندر نگارينا، شنيدستم که: گاه محنت و راحت سوم يعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر يکي از کيد شد پر خون، دوم...
چو از حرارت مي‌دلبرم لبان ليسد رودکی

چو از حرارت مي‌دلبرم لبان ليسد

روان ز ديده‌ي افلاکيان شود جيحون چو از حرارت مي‌دلبرم لبان ليسد به خاک خفته‌ي تيغ تو از حلاوت زخم نصال تيرت اگر قبضه‌ي کمان ليسد ملکا، جشن مهرگان آمد زبان برآورد و زخم را دهان ليسد