0
مسیر جاری :
اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني سنایی غزنوی

اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني

اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني شاعر : سنايي غزنوي حيران شده از ذات لطيف تو جهاني اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني خالي نه ز آيات تو يک لحظه مکاني ذاتت نه مکان گير وليکن...
مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني سنایی غزنوی

مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني

مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني شاعر : سنايي غزنوي ازين آيين بي‌دينان پشيماني پشيماني مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني دريغا کو مسلماني دريغا کو مسلماني مسلماني کنون...
شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطاني سنایی غزنوی

شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطاني

شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطاني شاعر : سنايي غزنوي که در زندان سلطاني منم سلطان زنداني شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطاني به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلماني ...
تا کي اين لاف در سخن راني سنایی غزنوی

تا کي اين لاف در سخن راني

تا کي اين لاف در سخن راني شاعر : سنايي غزنوي تا کي اين بيهده ثنا خواني تا کي اين لاف در سخن راني گه بر آن بي گهر درافشاني گه برين بي هنر هنر ورزي از سبکساري و گرانجاني...
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني سنایی غزنوی

از خانه برون رفتم من دوش به ناداني

از خانه برون رفتم من دوش به ناداني شاعر : سنايي غزنوي تو قصه‌ي من بشنو تا چون به عجب ماني از خانه برون رفتم من دوش به ناداني پيداش مسلماني در عرصه‌ي بلساني از کوه فرود...
شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري سنایی غزنوی

شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري

شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري شاعر : سنايي غزنوي آنچنان کز دل عقل شدم جمله بري شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري از در آنکه شب و روز درو در نگري خوشدلي شوخي چون شاخک نرگس...
اي پديدار آمده همچون پري با دلبري سنایی غزنوی

اي پديدار آمده همچون پري با دلبري

اي پديدار آمده همچون پري با دلبري شاعر : سنايي غزنوي هر که ديد او مر ترا با طبع شد از دل بري اي پديدار آمده همچون پري با دلبري زان که از هر معنيي چون آفتاب خاوري آفتاب...
از نازکي و تازگي و فربهي او سنایی غزنوی

از نازکي و تازگي و فربهي او

از نازکي و تازگي و فربهي او شاعر : سنايي غزنوي گوي چو نگاري که نگنجد به کناري از نازکي و تازگي و فربهي او چون شير و درو موي پديد آمده تاري بي موي و در و دوغ فرود آمده...
اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي سنایی غزنوی

اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي

اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي شاعر : سنايي غزنوي دل ببردي و چو بوبکر ربابي تن زدي اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدي...
گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي سنایی غزنوی

گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي

گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي شاعر : سنايي غزنوي اي شاد که خلقستي اي خوش که جهانستي گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي گر هيچ پديدستي زان همگانستي از خلق نهان زان شد تا جمله...