از خانه برون رفتم من دوش به ناداني

از خانه برون رفتم من دوش به ناداني شاعر : سنايي غزنوي تو قصه‌ي من بشنو تا چون به عجب ماني از خانه برون رفتم من دوش به ناداني پيداش مسلماني در عرصه‌ي بلساني از کوه فرود آمد زين پيري نوراني گفتم که بلي دارم بي سستي و کسلاني چون ديد مرا گفت او داري سر مهماني دانم که مرا زين پس نوميد نگرداني گفتا که هلاهين رو گر بر سر پيماني نه عيب ز همسايه نه بيم ز ويراني رفتم به سرايي خوش پاليزه و سلطاني قومي همه قلاشان چون ديو بياباني در وي نفري ديدم پيران...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني

شاعر : سنايي غزنوي

تو قصه‌ي من بشنو تا چون به عجب مانياز خانه برون رفتم من دوش به ناداني
پيداش مسلماني در عرصه‌ي بلسانياز کوه فرود آمد زين پيري نوراني
گفتم که بلي دارم بي سستي و کسلانيچون ديد مرا گفت او داري سر مهماني
دانم که مرا زين پس نوميد نگردانيگفتا که هلاهين رو گر بر سر پيماني
نه عيب ز همسايه نه بيم ز ويرانيرفتم به سرايي خوش پاليزه و سلطاني
قومي همه قلاشان چون ديو بيابانيدر وي نفري ديدم پيران خراباتي
همچون الف کوفي از عوري و عريانيمعروف به بي سيمي مشهور به بي ناني
اين گفته که بتاني وان گفته که نستانياين باخته دراعه و آن باخته باراني
مي گفت يکي ديگر ما «اعظم برهاني»مي گفت يکي رستم زان ظلمت نفساني
و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانياين گفت «انا الاول» کس نيست مرا ثاني
گفتم که چو قومند اين اي خواجه‌ي روحانيماندم متحير من زان حال ز حيراني
آنها که تو ايشان را قلاش همي دانيگفت: اهل خراباتند اين قوم نمي‌داني
کايشان هذيان گويند از مستي و نادانيهان تا نکني انکار گر بر سر پيماني
بايد که تو اين اسار از خلق بپوشانيار اين گنهي منکر در مذهب ايشاني
پندار که نشنيدي اندر حد نسيانيزنهار از اين معني بر خلق سخنراني
در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانياي آنکه ز قلاشي بر خلق تو ترساني
حقا که تو بر هيچي چون زاهد او ثانيدر خدمت اين مردم تا تن به نرنجاني
ديدار چنين قومي دارد به من ارزانيچون شاد نباشم من از رحمت يزداني
با دست به دست او زين زهد به سامانيتا ديد سنايي را در مجلس روحاني
گر درخت صف زده لشکر ديو و پريامروز بدانست او کان صدر مسلماني
پرده‌ي خوبي بساز امشب و بيرون خرامملک سليمان تراست گم مکن انگشتري
از پي موي تو شد بر سر کوي خردزهره‌ي زهره بسوز زان رخ چون مشتري
کفر ممکن شدي در سر زلفين توديده‌ي اسلاميان سجده‌گه کافري
عشق تو آورد خوي خستن بي مرهميگر بنکردي لبت دعوي پيغمبري
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنکهجر تو آورد رسم کشتن بي داوري
صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نيکو بودبر سر بازار نيز کور بود مشتري
عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آيدستگه شيشه‌گر پايگه گازري
عشق تو همچون فلک خرمن شادي بدادصدر سراي آن تست گر به حرم ننگري
باشم گستاخ وار با تو که لاشي کندصد کس را يک ققيز يک کس را صد گري
چشم تو هر دم به طعن گويد با چشم منصد گنه اين سري يک نظر آن سري
حسن تو جاويد باد تا که ز سوداي تومهره بدست تو بود کم زده‌اي خون گري
چون تو ز دل برنخورد باري بر آب کارطب سنايي به شعر ختم کند شاعري
خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاهخدمت خسرو گزين تا تو ز خود برخوري
هست سنايي به شعر بنده‌ي درگاه اوآنکه چو بهرام هست خاک درش مشتري
اي دل ار خواهي که يابي رستگاري آن سريزان که مر او راست بس خوي ثنا پروري
جانت اندر راه معني يک قدم ننهد به صدقچون نسازي فقر را نعل از کلاه سروري
هر زيادت کان ندارد بر رخان توقيع شرعتا نسازي راه را از دزد باطن رهبري
مرد زي در راه دين با رنگ رعنايي مسازآن زيادت در جهان عدل بيني کمتري
همچو گل تر دامني باشي که رويي در بهارسعتري از ننگ هر نامرد گردد سعتري
با دم سرد و هواي گرم کي گردد بدنديده در سرماگشا گر باغ دين را عبهري
چيست چندين آب و گل را سروري کردن به حرصبيد و آتش نيک نايد صنعت آهنگري
بلعجب کاريست چون تو بنگري از روي عقلآب و گل خود مر ترا بسته ميان در داوري
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گويند مدحچون تو اندر آشنايي عقل و دين در کافري
مثله کردي بهر بدني پيش هر دون اختريهان مگر خود را به ناداني مسلم نشمري
راست چون بکري بود کو داده عذره را ز دستمثله بودن بهر بدني هست از دون اختري
آن شبي کش عرس باشد خلق ازو با ناي و کوسآب شهوت مي ببردش آبروي دختري
تنگدستي را همي گر مدبري خواني ز جهلمادرش خندان و او زان شرم در رسواگري
از خجالت پيش دين گستاخ نتواند گذشتواي از آن اقبال تو وي مرحبا زين مدبري
گر چه اين معشوق رعنا خوبروي و دلبرستهر دلي کو کرد سلطان هوا را چاکري
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بويچون سنايي دل از آن سوي تو افتد دل بري
شير نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدماي برادر نيست جز فعل سگ و راي خري
سلسبيل از بهر جان تشنگان دارد خدايپيره سگ خايد به دندان پاي مرد هر دري
مي چه خواهي خوبتر زين از ميان هر دوانخرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقري
آنچه اينجا ماند خواهد چند پويي گرد آنصدره آنجا سندسي و جبه اينجا ششتري
هر کرا خشنود تن دين هست ناخشنود ازوگرد آن گردار خردمندي که آن با خود بري
ماه کنعان تا به يک منزل بها هجده درممقبلا مردا که دو معشوق را در بر گري
گر توانگر ميري و مفلس زيي در روز چندمنزل ديگر بدين و دل بيابد مشتري
مر امل را پاي بشکن از اجل منديش هيچبه که خوانندت غني اينجا و تو مفلس مري
اين دو پيمانه که گردانست دايم بر سرتمر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهي پري
گر چه عمر نوح يابي اندرين خطه‌ي فناهردو بي‌آرام و تو کاري گرفته سرسري
زين جهان خود جز دريغا هيچ کس چيزي نبردتا بجنبي کرده باشد از تو آثار اسپري
لافت از زورست و زر پيوسته ديدي تا چه کردزين جهان آزرده ميري گر همه اسکندري
گر همي خواهي که پوسيده نگردي در هوسزور با عاد قوي ترکيب و زر با سامري
عالمي ديگر گزين کاين جا نيابي هم نفسخانه پرداز از کره‌ي خاکي و چرخ چنبري
اندرين عالم نيابي محرمي مر جانت راکو ز علت تيرگي دارد ز آفت ابتري
اي هوا بر دل نشانده چيست از لابرالاهجز صفاي احمدي و جز سخاي حيدري
آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابي زان همهوالله را يک دم ز الا الله هرگز بر خوري
گر هواي نفس جويي از در دين در ميايخفته‌اي تو هان بده انصاف گر دين پروري
تيغ تحقيق از نيام امتحان چون بر کشييا براهيمي مسلم باشدت يا آزري
خاک از انصاف دادن اين چنين شد محترمهم ببيني حال خود را مهره‌اي يا گوهري
با عقاب تيز چنگ و با هماي خوب پرتيغ نفرين خورد بر سر آتش از مستکبري
مر مخالف را جهيدن هست با او همچنانکابلهي باشد که رقاصي کند کبک دري
بي چراغ شرع رفتن در ره دين کورواربا عصاي موسوي خود اسب تازد سامري
همچو «لا» بر بند و بگشا گر همي دعوي کنيهمچنان باشد که بي خورشيد کردن گازري
رنج کش باش اي برادر همچو خار از بهر آنکهم ميان و هم زبان را تا زالله برخوري
بود نوشروان عادل کافري در عهد خودزود پژمرده شود در دست گلبرگ طري
شاد باش اي مهتري کز فضل تو در نيم شبداد دادي باز هر مظلوم را از داوري
چاکران دولتت را گر دهي يک روز عرضکور مادرزاد خواند نقش بر انگشتري
اي سنايي بي کله شو گرت بايد سرورياين غريب ممتحن را اندر آن صف بشمري
در ميان گردنان آيي کلاه از سر بنهزانک نزد بخردان تا با کلاهي بي سري
ور نه در ره سرفرازانند کز تيغ اجلتا ازين ميدان مردان بو که سر بيرون بري
عالمي پر لشکر ديوست و سلطان تو دينهم کلاه از سرت بربايند هم سر بر سري
دين حسين تست آز و آرزو خوک و سگستزان سلطان باش و منديش از بروت لشگري
بر يزيد و شمر ملعون چون همي لعنت کنيتشنه اين را مي کشي و آن هر دو را مي‌پروري
عقل و جان آن جهاني را رعيت شو چو شرعچون حسين خويش را شمر و يزيد ديگري
چشمه‌ي حيوانت بايد خاک ره شو چون خضرزان که ديوانه‌ست و مرده عاقل و جان ايدري
گرد جعفر گرد گر دين جعفري جويي هميهر دو نبود مر ترا با چشمه يا اسکندري
چون تو دادي دين به دنيا در ره دين کي کنندزان که نبود هر دو هم دينار و هم دين جعفري
تا سليمان‌وار خاتم باز نستاني ز ديوپنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبري
بي پدر فرزندي لاهوت بايد چون مسيحکي ترا فرمان برد دام و دد و ديو و پري
اختر نيکوت بايد بر سپهر دين برآيهر که زو برگشت با ناسوت يابد دختري
باز خر خود را ز خود زيرا که نبود تا ابدزان که اندر دور او طالع بود نيک اختري
چون ترا دين مشتري شد مشتري گويد تراتا تو خود را مشتري باشي ترا دين مشتري
چون بدين باقي شدي بيش از فنا منديش هيچکاي جهان را ديدن روي تو فال مشتري
چو تو «لا» را کهتري کردي پس از ديوان امرزهره دارد گرد کوثروار گردد ابتري
چون در خيبر بجز حيدر نکند از بعد آنجز تو ز «الا الله» که خواهد يافت امر مهتري
عقل و دين و ملک و دولت بايد ار ني روزگارخانه‌ي دين را که داند کرد جز حيدر دري
اندرين ره صد هزار ابليس آدم روي هستکي دهد هر خوک و خر را ره به قصر قيصري
غول را از خضر نشناسي همي در تيه جهلتا هر آدم روي را زنهار کدم نشمري
برتر آي از طبع و نفس و عقل ابراهيم وارزان همي از رهبران جويي هميشه رهبري
از دو چشم راست بين هرگز نخيزد کبر و شرکتا بداني نقشهاي ايزدي از آزري
در بهار چين دو يابي در بهار دين يکي استشرک مرد از احولي دان کبر مرد از اعوري
پادشاهي از يکي گفتن به دست آيد تراحمله‌ي باز خشين و خنده‌ي کبک دري
گر چه در «الله اکبر» گفتني تا با خوديکز دو گفتن نيست در انگشت جم انگشتري
آفتاب دين برون از گنبد نيلوفريستبنده‌ي کبري نه بنده‌ي پادشاه اکبري
ورنه هرگز کي توان کرد آفتاب راه راپر بر آر از داد و دانش بو کزو بيرون پري
از درون خود طلب چيزي که در تو گم شدستاز فرود گنبد نيلوفري نيلوفري
روي گرد آلود برزي او که بر درگاه اوآنچه در بند گم کردي مجو از بر دري
در صف مردان ميدان چون تواني آمدنآبروي خود بري گر آب روي خود بري
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل سازتا تو در زندان خاک و باد و آب و آذري
نام مردي کي نشيند بر تو تا از روي طمعتا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپري
جسم و جان را همچو مريم روزه فرماي از سحرچون زنان در زير اين نيلاب کرده چادري
تا بشد نفس سخنگوي تو در درس هوستا در آيد عيسي يک روزه در دين گستري
دين چه باشد جز قيامت پس تو خامش باش از آنکاي شگفتي تو گر از اصلاح منطق بر خوري
اين زبان از بن ببر تا فاش نکند بيهدهدر قيامت بي زبانان را زبان باشد جري
کم نخواهد بود چون دفتر سيه رويي تراسرسر عاشقان در پيش مستي سرسري
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حقتا به جان خامه‌ي هوس را کرد خواهي دفتري
شاعري بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک«اخسوافيها» شنيد اندر جهنم بحتري
خود گرفتم ساحري شد شاعريت اي هرزه‌گويشرعت آرد در تواضع شعر در مستکبري
رمز بي غمزست تاويلات نطق انبياچيست جز «لا يفلح الساحر» نتيجه‌ي ساحري
هرگز اندر طبع يک شاعر نبيني حذق و صدقغمز بي رمزست تخييلات شعر و شاعري
هر کجا ز زلف ايازي ديد خواهي در جهانجز گدايي و دروغ منکري و منکري
فتنه شد شعر تو چون گوساله‌ي زرين يکيعشق بر محمود بيني گپ زدن بر عنصري
کي پذيرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامري
ياوري ز آزاد مردان جوي زيرا مرد راهر کرا همت کند در باغ جانش کوثري
همچو آبند اين گره منديش ازيشان گاه خشماز کسي کو يار خود باشد نيايد ياوري
همچنين تا خويشتن داري همي زي مردوارکبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دري
شاد بادي همچنين هر جا که باشي مرد باشطمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گري
جاه و جان و نان و ايمان ننگري داد و دهدمر زغن را بخش سالي مادگي سالي نري
چند گويي گرد سلطان گرد تا مقبل شويپس مگو سلطان و سلطان تنگري گو تنگري
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اندرو تو و اقبال سلطان ما و دين و مدبري
پس تو گويي اين گره چاکري کن چون کنندبنگر اندر ما و ايشان گرت نايد باوري
کيست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم اوبندگان بندگان را پادشاهان چاکري
تو همي لافي که هي من پادشاه کشورمخنجر آهنجانش بحري ناوک اندازان بري
در سري کانجا خرد بايد همه کبرست و ظلمپادشاه خود نه اي چون پادشاه کشوري
اي به ترک دين به گفتن از سر ترکي و خشمبا چنين سر مرد افساري نه مرد افسري
همچنين ترکي همي کن تا به هر دم نابغهدل بسان چشم ترکان کرده از گند آوري
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور توگويد اندر مغز تاريک تو کاي کافر فري
هفت کشور دارد او من يک دري از عافيتگر چه خود را کور سازي در مسافت صد کري
اي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلمهفت کشور گو ترا بگذار با من يک دري
بر تو هم آبي برانند از اثير دوزخيباش تا گرگي شوي و پوستين خود دري
تو چو موش از حرص دنيا گربه‌ي فرزند خواراز تو هم گردي برآرند ار محيط اغبري
اي گلوي تو بريده از گلو يک ره بپرسگربه را بر موش کي بودست مهر مادري
قابل فيض خرد چون نفس کلي کرد از آنککاي گلو با من بگو تو خنجري يا حنجري
پوستين در گلخني اندر کشيد ارکان و تواز خرد در نفع خيري دايم و دفع شري
سيم سيماي تو برده سيمبر خواني ز جهلعشقبازي در گرفتي با وي و هم بستري
بي خرد گرکان زر داري چو خاک اندر رهيسيمبر را از سر شهوت مگو سيمين‌بري
از خرد پر داشت عيسا زان شد اندر آسمانبا خرد گر خاک ره داري چو کان اندر زري
اشتر ار اهل خرد بودي درين نيلي خراسور خرش را نيم پر بودي نماندي در خري
چيست جز قرآن رسنهاي الاهي مر تراکار او بودي به جاي اشتري روغن گري
با رسنهاي الاهي چرخها گردان و توتا تو اندر چاه حيواني و شهواني دري
چون رسنهاي الهي را گذر بر چنبرستتن زده در چاه و کوهي بر سر کاهي بري
از براي او چو چنبر پاي بر سر نه يکيپس تو گر مرد رسن جويي چرا چون عرعري
تا به خشم و شهوتي بر منبر اندر کوي دينکاين چنين کردند مردان آن رسن را چنبري
هر دو گيتي را نظام از راستي دان زان که هستبر سر داري اگر چه سوي خود بر منبري
هيچ رونق بود اندر دين و ملت تا نبودراستي ميخ و طناب خيمه‌ي نيلوفري
راستي اندر ميان داوري شرطست از آنکذوالفقار حيدري را يار دست حيدري
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرصچون الف زو دور شد دوري بود نه داوري
ز پي رد و قبول عامه خود را خر مکنتا نمودي زهد بوذر بهر زر نوذري
گاو را دارند باور در خدايي عاميانزان که کار عامه نبود جز خري يا خر خري
اي سنايي عرضه کري جوهري کز مرتبتنوح را باور ندارند از پي پيغمبري
چشم ازين جوهر همي برداشت نتوان از بهااو تواند کرد مرجان عرض را جوهري
چون گفت ز بي خويشي سبحاني و سبحانيکنکه بي چشمست بفروشد به يک جو جوهري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.