مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني

مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني شاعر : سنايي غزنوي ازين آيين بي‌دينان پشيماني پشيماني مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني دريغا کو مسلماني دريغا کو مسلماني مسلماني کنون اسميست بر عرفي و عاداتي کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلماني فرو شد آفتاب دين برآمد روز بي‌دينان که يارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهباني جهان يکسر همه پر ديو و پر غولند و امت را ازيرا در جهان جانها فرو نايد مسلماني بميريد از چنين جاني کزو کفر و هوا خيزد که محرومند ازين عشرت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني
مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني
مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني

شاعر : سنايي غزنوي

ازين آيين بي‌دينان پشيماني پشيمانيمسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني
دريغا کو مسلماني دريغا کو مسلمانيمسلماني کنون اسميست بر عرفي و عاداتي
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانيفرو شد آفتاب دين برآمد روز بي‌دينان
که يارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانيجهان يکسر همه پر ديو و پر غولند و امت را
ازيرا در جهان جانها فرو نايد مسلمانيبميريد از چنين جاني کزو کفر و هوا خيزد
که محرومند ازين عشرت هوس گويان يونانيشراب حکمت شرعي خوريد اندر حريم دين
جمال نقش آدم را نقاب نفس شيطانيمسازيد از براي نام و دام و کام چون غولان
چنان کز علت اولا قوي شد جوهر ثانيشود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
ز خورشيدست نز چرخست جرم ماه نورانيز شرعست اين نه از تنتان درون جانتان روشن
نگشتي قابل نقش دوم نفس هيولانيکه گر تاييد عقل کل نبودي نفس کلي را
گريبان گير او نايد دمي توفيق ربانيهر آن کو گشت پرورده به زير دامن خذلان
سبکدل کي کشد هرگز دمي بار گران‌جانينگردد گرد دين‌داران غرور ديو نفس ايرا
ز دين حق بماندستي به نيروي سخندانيتو اي مرد سخن پيشه که بهر دام مشتي دون
چه تقصير آمد از قرآن که گشتي گرد لامانيچه سستي ديدي از سنت که رفتي سوي بي‌دينان
که کس نقش نبوت را نديد از چشم جسمانينبيني غيب آن عالم درين پر عيب عالم زان
چه باشد حکمت يونان به پيش ذوق ايمانيبرون کن طوق عقلاني به سوي ذوق ايمان شو
بسان کژدم بي‌دم درين پيروزه پنگانيکي آيي همچو مار چرخ ازين عالم برون تا تو
که تا آخر چنويابي ز دين تشريف ربانيدر کفر و جهودي را ز اول چون علي بر کن
پس آن گه از زبان شکر ميگو کاينت ارزانيبجو خشنودي حق را ز جان و عقل و مال و تن
به سوي عالم جان شو که چون عيسي همه جانيدرين کهپايه چون گردي بر آخور چون خر عيسي
وگرنه ارسلان خاصست دين را نفس انسانيز دوني و ز ناداني چنين مزدور ديوان شد
سوي سلطان سلطانان نداري اسم سلطانيتو اي سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
بود ساسي و بي‌سامان چه ساساني چه سامانيچه خيزد ز اول ملکي که در پيش دم آخر
چو اين پيمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانيبدين ده روزه دهقاني مشو غره که ناگاهان
نيايد با تو در خاکت نه فغفوري نه خاقانيتو ماني و بد و نيکت چو زين عالم برون رفتي
فسانه‌ي نيک و بد گشتند ساماني و ساسانيفسانه‌ي خوب شو آخر چو مي‌داني که پيش از تو
از آن کز بهر بنيت را اسير چار ارکانيتو اي خواجه گر از ارکان اين ملکي نيي خواجه
که با دين و خرد نبود براق انسي و جانينيابد هيچ انس و جان نسيم انس جان هرگز
گر از لافست نيرانيست آن شيبت نه نورانيز بهر شربت دردست شيبت پر ز نور حق
که فربه فرث و دم گردد ز پختن يا ز بريانيبه سبزه‌ي عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
درين تاريکي زندان چو يوسف باش زندانياگر خواهي که چون يوسف به دست آري دو عالم را
صبوحي را شرابي خواه روحاني نه ريحانيورت بايد که همچون صبح بي خود دم زني با حق
در آن عالم سگي خيزي نه کهفي بلکه کهدانيتو اي ظالم سگي مي‌کن که چون اين پوست بشکافند
گهي دلخسته از چوبي گهي جان بسته‌ي خوانيتو مردم نيستي زيرا که دايم چون ستور و دد
وگر چند از شکيبايي خورنده همچو سندانياگر چند از توانايي زننده همچو خايسگي
بريزي گر همه سنگي بسايي گرچه سوهانيمشو غره که در يک دم ز زخم چرخ ساينده
دهي دين تا يکي حبه‌ش ز روي حيله بستانيتو اي بازاري مغبون که طفلي را ز بي‌رحمي
همه علم خدا آن گه که بنشيني بوزانيز روي حرص و طراري نيارد وزن در پيشت
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ويرانيز مردان شکسته مرد خسته کم شود زيرا
که عالم قحط بر گيرد چو کيوان گشت ميزانيتو اي نحس از پس ميزان از آن جز قحط ننديشي
بخواهد کين خويش ار چه بسازي جاي کيوانيوليکن مشتري آخر بروز دين ز شخص تو
ز بهر چشم بدبينان تو و جاي تن آسانيتو اي زاهد گر از زهدت کسي سوي ريا خواند
چو اندر شاهراه عشق بي سر چون گريبانيمترس ار در ره سنت تويي بي‌پاي چون دامن
از آن کاين کار دل باشد نباشد کار پيشانيبه وقت خدمت يزدان بنيت راست کن قبله
وليکن نزد صورت بين بود روز پريشانيقيامت هست يوم‌الجمع سوي مرد معني دان
به پيش شاه گويي کن که نايد از تو چوگانياگر بي‌دست و بي‌پايي به ميدان رضاي او
تو و دوکي و تسبيحي که نز مردان ميدانيدرين ره دل برند از بر درين صف سر برند از تن
تو باري کيستي زينها که نه تيغي نه افسانيفقيه ار هست چون تيغ و فقير ار هست چون افسان
به سوي خويش دردي گر به سوي خلق درمانيتو اي عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهي
در آن ساعت چه درمان چون به عشوه‌ي خويش درمانياگر چه از سر جلدي کني بر ما روا عشوه
نجات اندر خموشي دان زيان اندر زبان دانيزبان داني ترا مغرور خود کردست ليکن تو
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانياگر تو پاک و بي‌غشي به سوي خويشتن چون شد
هم اندر حسب آن معني ز لفظ آل سمعانيسماعست اين سخن در مر و اندر تيم بزازان
ازين تيزي و رهواري چو باد و ابر نيسانيکه جلدي زيرکي را گفت من پالانيي دارم
نبودي چون خران نامش ميان خلق پالانيبدو گفتا مگو چونين گر او را اين هنر بودي
نشيني در پس زانو و شور فتنه بنشانيبدان گه بوي دين آيد ز علمت کز سر دردي
نماند پيش آن جنبش حزيران را حزيرانيور از واماندگي بادي برآري سرد پيش تو
نيارستي ز مستان کرد در پيشش زمستانيچو در روح ايزد را صدف شد بنيت مريم
که از گوهر نيي آگه که مرد صوت و الحانيتو اي مقري مگر خود را نگويي کاهل قرآنم
ترا گر جان بود عمري نگويم کاهل قرآنيبرهنه تا نشد قرآن ز پرده‌ي حرف پيش تو
ترا رهبر بود قرآن به سوي سر يزدانيبه اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کي
که فرمودت رسن بازي ز راه ديو نفسانيرسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آيي
تو زين چون خواجگي جويي بگو کو شرم عثمانيبدين شرمي که عثمان کرد بهر بندگي حق را
وليکن چون تو بيماري نيابي طعم مهمانييکي خوانيست پر نعمت قران بهر غذاي جان
بدام خوبي و زشتي ببند آبي و نانيتو اي صوفي نيي صافي اگر مانند تازيکان
ستوري بود خواهي تو بدو جهان همچو قربانيبدانجا ميوه و حور و بدينجا لقمه و شاهد
خضروار ار غذا سازي سم‌الموت بيابانيشوي رهبر جهاني را ز بهر معني و صورت
وگر نه يوسفي کن تو نه مرد بيت احزانيچو يعقوب از پي يوسف همه در باز و يکتا شو
ازيرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانياگر راه حقت بايد ز خود خود را مجرد کن
يکي زيشان اناالحق گفت و ديگر گفت سبحانيز بهر اين چنين راهي دو عيار از سر پاکي
ز بهر بوي بوراني چه گفت آن لال لامانيشنيدستي که اندر مرو در مي‌رفت بي سيمي
مرا در پشت باراني و در دل عشق بورانيبگفتا من ز بوراني به بويي کي شوم قانع
که نايد با صد آلايش ز هر گلخن گلستانيدلي بايد ز گل خالي که تا قابل بود حق را
ترا بر چرخ ماهي به که در بازار کتانيتو پيش خويشتن خود را چو کتان نيست کن زيرا
مبادا زين پشيمانيش يک ساعت پشيمانيپشيمان شد سنايي باز ازين آمد شد دونان
چو خواهي کرد چون دونان ثناي ايني و آنيقناعت کرد مستغني از اين و آن نهادش را
کشد چون نازکان پا را ز تري يا ز بارانيببايد کشت گرگي را که روز برف بر صحرا


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.