مسیر جاری :
اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده
اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده شاعر : سنايي غزنوي ز معروفي و مشکوري به مهجوري نهان گردد اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده سنايي وار در ميدان همه ذاتش زبان گردد...
معجزي خود ز معجز ادبار
معجزي خود ز معجز ادبار شاعر : سنايي غزنوي نزد هر زيرکي کم از خر بود معجزي خود ز معجز ادبار زان که عقلش ز جهل کمتر بود خود همه کس برو همي خنديد ريشخندش نيز درخور بود...
هيچ کس نيست کز براي سه دال
هيچ کس نيست کز براي سه دال شاعر : سنايي غزنوي چون سکندر سفرپرست نشد هيچ کس نيست کز براي سه دال دولت و دين و دل به دست نشد پايها سست کرد و از کوشش شبه از لعل پاکتر...
اي عميدي که باز غزنين را
اي عميدي که باز غزنين را شاعر : سنايي غزنوي سيرت و صورتت چو بستان کرد اي عميدي که باز غزنين را حجرهي ديده را گلستان کرد باز عکس جمال گلفامت صدف عقل را در افشان کرد...
روح مجرد شد خواجه زکي
روح مجرد شد خواجه زکي شاعر : سنايي غزنوي گام چو در کوي طريقت نهاد روح مجرد شد خواجه زکي دست به انصاف و سخا بر گشاد خواست که مطلق شود از بند غير زادهي هر چار گهرباز...
از جهان هيچ کار بد مرساد
از جهان هيچ کار بد مرساد شاعر : سنايي غزنوي يک نيمه عمر خويش به بيهودگي به باد از جهان هيچ کار بد مرساد از گشت آسمان و ز تقدير ايزدي داديم و هيچ گه نشديم از زمانه شاد...
از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش
از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش شاعر : سنايي غزنوي مي باز ندانند مذکر ز مونث از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش برکان دهي و دف زني و ذلت لت حث بلخي که کند از گه...
اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت
اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت شاعر : سنايي غزنوي چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمت اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت در مناجات از زبان عقل و جان چون...
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد شاعر : سنايي غزنوي کو دل آزادهاي کز تيغ او مجروح نيست ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد هر کسي را صابري ايوب و عمر نوح نيست در عنا...
خواجه منصور بپژمرد ز مرگ
خواجه منصور بپژمرد ز مرگ شاعر : سنايي غزنوي تازگي جهل ز پژمردن اوست خواجه منصور بپژمرد ز مرگ زندگي همه در مردن اوست عالمي بستهي جهلند و کنون وي عفو تو ز غايت رحمت...