چون سکندر سفرپرست نشد | | هيچ کس نيست کز براي سه دال |
دولت و دين و دل به دست نشد | | پايها سست کرد و از کوشش |
شبه از لعل پاکتر باشد | | سرخ گويي هميشه غر باشد |
سخني سخت مختصر باشد | | اين چنين ژاژ نزد هر عاقل |
شيشه مصنوع شيشهگر باشد | | لعل مصنوع آفتاب بود |
سخن مرتضا دگر باشد | | سرخ اگر نيست پس بر هر عقل |
سرخ پيوسته بر زبر باشد | | چون به يک جاي رسته سرخ و سياه |
کودکان را ازين خبر باشد | | من چه گويم که خود به هر مکتب |
جايش اندر دل و جگر باشد | | چون که سرخست اصل عمر به دوست |
اصل ديوانگي و شر باشد | | چون سيه گشت هم درين دو مکان |
دودکي خوشتر از شرر باشد | | زير لعلست لاله را سيهي |
بر سپاه شبش ظفر باشد | | علم صبح سرخ آمد از آنک |
زان ز تو خلق بر حذر باشد | | سيهي بينهاد و بيمعني |
نزد ما اين چنين سيه که تويي | | روز کزين فعل زشت روز قضا |
مرد نبود که ... خر باشد | | پشک چون تو بود چو خشک شود |
نامت از تو سياهتر باشد | | از جواب و سوال ما داني |
مشک چون من بود چو تر باشد | | گرد گفت محال را چه عجب |
شايد ار زير کي فرو ماند | | زان که خورشيد را ز بينش چشم |
کاينهي عقل را بپوشاند | | چرا نه مردم دانا چنان زيد که به غم |
ذرهاي ابر تيره گرداند | | چنان نبايد بودن که گر سرش ببرند |
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند | | خواجگاني که اندرين حضرت |
به سر بريدن او دوستان خرم گردند | | آن نکوتر که خادمان نخرند |
خويشتن محتشم همي دارند | | دل منه با زنان از آنکه زنان |
حرم اندرحرم همي دارند | | تا بود پر زنند بوسه بر آن |
مرد را کوزهي فقع سازند | | خادمان را ز بهر آن بخرند |
چون تهي شد ز دست بندازند | | «لا الي هولاء» نه مرد و نه زن |
تا به رخسارشان فرو نگرند | | جاي ايشان شدست هند و عجم |
بين ذالک نه ماده و نه نرند | | منشين با بدان که صحبت بد |
لاجرم هر دو جا به دردسرند | | آفتاب ار چه روشنست او را |
گر چه پاکي ترا پليد کند | | دوستي گفت صبر کن زيراک |
پارهاي ابر ناپديد کند | | آب رفته به جوي باز آيد |
صبر کار تو خوب زود کند | | گفتم ار آب رفته باز آيد |
کارها به از آنکه بود کند | | اي سنايي کسي به جد و به جهد |
ماهي مرده را چه سود کند | | يا کسي در هوا به زور و به قهر |
سر گري را سخنسراي کند | | من چو چنگش به چنگ و طرفهتر آنک |
پشه را با شه يا هماي کند | | باز رفتن بر اشترست وليک |
او ز من ناله همچو ناي کند | | نه شکرخاي نيست در عالم |
نالهي بيهده دراي کند | | لاجرم دل بسوخت گر او را |
که کسي يار چرم خاي کند | | کافر ار سوخته شود چه عجب |
دل همي نام دلرباي کند | | پس چو دون پروريست پيشهي او |
چون همي نام بت خداي کند | | کانچه خلقان به زير پاي کنند |
ز چه رو او سوي تو راي کند | | کي سر صحبت سران دارد |
او همي بر کنار جاي کند | | با دلي رفته به استسقا |
آنکه پيوسته کار پاي کند | | با چنين دل چه جاي بارانست |
که معاصيش هيچ غم نکند | | کابر بر تو کميز هم نکند |
با چنين دل چه جاي بارانست | | بيشتر بيره و کمتر به رهند |
با همه خلق جهان گر چه از آن | | نه چنان چون تو بميري برهند |
تو چنان زي که بميري برهي | | تا کي اين شعبده و وعده و اين بند بود |
آخر اين آمدنم نزد تو تا چند بود | | که به آمد شد بيفايده خرسند بود |
تا تو پنداري کاين خادم تو ... خصيست |