کو دل آزادهاي کز تيغ او مجروح نيست | | ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد |
هر کسي را صابري ايوب و عمر نوح نيست | | در عنا تا کي توان بودن به اميد بهي |
که مرا برگ پارسايي نيست | | جان من خيز و جام باده بيار |
پيش کس مي بدين روايي نيست | | ساغر و مي به جان و دل بخرم |
بنشين و برافگن شکم قاقم بر پشت | | برخيز و برافروز هلا قبلهي زردشت |
ناکام کند روي سوي قبلهي زردشت | | بس کس که به زردشت نگرويد و کنون باز |
آتشکده کرد اين دل و اين ديده چو چرخشت | | بس سرد نپايم که مرا آتش هجران |
انگشت شود بيشک در دست من انگشت | | گر دست نهم بر دل از سوختن دل |
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو يک مشت | | اي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشه |
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت | | آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد |
دوستي ويم به کاري نيست | | پسر هند اگر چه خال منست |
به خطش نيز افتخاري نيست | | ور نوشت او خطي ز بهر رسول |
در خط و خال اعتباري نيست | | در مقامي که شير مردانند |
حقا که مرا همچو تو مهمان دگري نيست | | اي ماه صيام ار چه مرا خود خطري نيست |
يک زاويهاي نيست که پر خون جگري نيست | | از درد تو اي رفته به ناگه ز بر ما |
کان قطره کنون در صدف دين گهري نيست | | آن کيست که از بهر تو يک قطره بباريد |
او را بجز از وقت صبوحي سحري نيست | | اي واي بر آن کز غم وقت سحر تو |
ما برگذريم از تو ترا خود خبري نيست | | بسيار تو آيي و نبيني همه را زانک |
والله که به جز روزه مر او را سپري نيست | | آن دل که همي ترسد از شعلهي آتش |
امروز به جز خاک مر او را مقري نيست | | بس کس که چو ما روزه همي داشت ازين پيش |
ما ناکت ازين آتش در دل شرري نيست | | اي داده به باد اين مه با برکت و با خير |
امروز جز از حسرت از آنش ثمري نيست | | بسيار کسا کو بر عيدي چو تو ميخواست |
کاندر چمن عمر تو زين به مطري نيست | | اشکي دو سه امروز درين بقعه فرو بار |
گر بمانم زنده ديگر با غرورم کار نيست | | زين پسم با ديو مردم پيکر و پيکار نيست |
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نيست | | يافتم در بيقراري مرکزي کز راه دين |
کاندران بازار خوي خواجه را بازار نيست | | يافتم بازاري اندر عالم فارغ دلان |
بر جمال چهرهي آزادگان دينار نيست | | در سراي ضرب او الا به نام شاه عقل |
گاه اسراف خماري بر گلي کش خار نيست | | بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم |
جز به شمشير نبوت کس برو سالار نيست | | زير اين موکب گذر کن بر جهان کز روي حکم |
رستم و اسفنديار و زال را مقدار نيست | | واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان |
جان به تير عشق خسته دل به کيوان شرط نيست | | اي سنايي خواجگي با عشق جانان شرط نيست |
پس به دل گفتن «انا الاعلي» چو هامان شرط نيست | | «رب ارني» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق |
گر چو زن بيهمتي پس لاف مردان شرط نيست | | از پي عشق بتان مردانگي بايد نمود |
پس هراسيدن ز چوبي همچو ثعبان شرط نيست | | چون «انا الله» در بيابان هدي بشنيدهاي |
دور کردن گرد گويي همچو چوگان شرط نيست | | از پي مردانگي خواهي که در ميدان شوي |
پس نشستن ايمن اندر شهر کنعان شرط نيست | | چون جمال يوسفي غايب شدست از پيش تو |
پس فغان و گريه اندر بيت احزان شرط نيست | | ور همي دعوي کني گويي که «لي صبر جميل» |
پس مهار اشتر کشيدن در بيابان شرط نيست | | چون همي داني که منزلگاه حق جز عرش نيست |
متلاشي چو نفس حيوانيست | | هر که در خطهي مسلمانيست |
هر که او يوسفست کنعانيست | | هر که عيسيست او ز مريم زاد |
اين چه آشوب و حشو و لامانيست | | فرق باشد ميان لام و الف |
اين گراني ز بهر ارزانيست | | چه گراني کني ز کافهي کاف |
کاين عمارت نصيب دهقانيست | | تن خود را عمارتي فرماي |
در خراسان همه تن آسانيست | | تا سنايي ز خاک سر بر زد |
گر عراقي و گر خراسانيست | | فتنهي روزگار او شدهاند |
زده استادوار نيش به دست | | آمد آن حور و دست من بربست |
چون رگ دست من ز نيش بخست | | زنخ او به دست بگرفتم |
دست هر جا مزن چون مردم مست | | گفت هشيار باش و آهسته |
زنخ سادهي تو عذرم هست | | گفتمش گر به دست بگرفتم |
گوي سيمين گرفتن اندر دست | | زان که هنگام رگ زدن شرطست |
تيغ الماس گون گرفته به دست | | آمد آن رگ زن مسيح پرست |
بازوي خواجهي عميد ببست | | کرسي افگند و بر نشست بر او |
اين چنين دست را نيابد خست | | نيش درماند و گفت: «عز علي» |
خون بباريد از دو ديده به طشت | | سر فرو برد و بوسهاي دادش |
حبذا کاني که خاکش زينت از عنبر گرفت | | مرحبا بحري که آبش لذت از کوثر گرفت |
اصل وقتي خضر بر دو فرع اسکندر گرفت | | اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست |
کان چه جوهر بود کز وي عالمي گوهر گرفت | | جان و علم و عقل سرگردان درين فکرت مدام |
هر کرا سر ديد بيسر کردو کار از سر گرفت | | چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد |
عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت | | در همه بستان همت هيچ کس خاري نديد |
پارهاي زان آب بر آتش زد آتش در گرفت | | آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نيافت |
قبله ويران کرد تا عالم همه کافر گرفت | | چون قبولي ديد خود را زان کرامتهاي خام |
صورت ديگر نمود و سيرت ديگر گرفت | | هر که صاحب صدر بود از نور او روزي برند |
دل بدان خرم که روزي سم خر در زر گرفت | | مجرما ترسا که از فرمان عيسا سر بتافت |
آن بت سنگين آزر سنگ در آزر گرفت | | چون تجلي کرد بر سيماي جان سيناي عشق |
هر که در ويرانه رنجي برد گنجي بر گرفت | | هر که در آباد جايي جست بيجايست و جاه |
رغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت | | چون سنايي ديد صد جا دفتر و يک دل نديد |