يک نيمه عمر خويش به بيهودگي به باد | | از جهان هيچ کار بد مرساد |
از گشت آسمان و ز تقدير ايزدي | | داديم و هيچ گه نشديم از زمانه شاد |
يا روزگار کينه کش از مرد دانشست | | بر کس چنين نباشد و بر کس چنين مباد |
گر چه شمشير حيدر کرار | | يا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد |
تا سه تا نان نداد در حق او | | کافران کشت و قلعهها بگشاد |
من نگويم که قاسمالارزاق | | هفده آيت خداي نفرستاد |
بلکه گويم که هيچ بخرد را | | نعمت داده از تو بستاناد |
مرا به غزنين بسيار دوستان بودند | | حاجتومند تو نگرداناد |
مگر که جمله بمردند و نيز شايد بود | | به نامهاي ز من آن قوم را نيامد ياد |
خواجه در غم من ار گفت که چون بيخردان | | خداي عزوجل جمله را بيامرزاد |
ديو در گوش هوا و هوسش ميگويد | | دين به دل کردهاي اندر ره دنيا لابد |
من چه دانستم کز تربيت روحالقدس | | از پي کبر و کني چون متنبي سد جد |
کرده يک ذوق به راه احدي چون احمد | | در گذشتهست ز شادي و گذشته زا شد |
گر بدانستمي آن خوي سليماني او | | شکر چون کوه حرا صبري چو کوه احد |
چه ممسکي که ز جود تو قطرهاي نچکد | | پيش او سجده کنان آمدمي چون هدهد |
به مجلسي که تو باشي ز بخل نگذاري | | اگر در آب کسي جامهي تو برتابد |
به ابر برشده ماني بلند و بيباران | | که رادمردي از آن صدر نيکويي يابد |
کو خود نباري و بر هيچ خلق نگذاري | | کدام زاير و شاعر سوي تو بشتابد |
سرشگي کز غم معشوق بارم | | مر آفتاب فلک را که بر کسي تابد |
شنيدستي به عالم هيچ عاشق | | همه رنگ لب معشوق دارد |
اي که از بهر خدمت در تو | | که از ديده لب معشوق بارد |
پيش از آن کم زمانه آش کند | | بست دولت ميان و کام گذارد |
هر که از ديدن تو خرم نيست | | فضل کن سيدي فرست آن آرد |
اي خواجه اگر قامت اقبال تو امروز | | باد در گوش گير و در دل کارد |
بسيار تفاخر مکن امروز که فردا | | مانند الف هيچ خم و پيچ ندارد |
چون ز بد گوي من سخن شنوي | | معلوم تو گردد که الف هيچ ندارد |
گويم ار تو نبوديي خرسند | | بر تو تهمت نهم ز روي خرد |
زينجا به فلک بر دو قباي ملکي داد | | تا چند معزاي معزي که خدايش |
پيکان ملک بر دو به تير فلکي داد | | چون تير فلک بود قرينش به ره آورد |
تا نيفتي ز پايهي امجاد | | بيطمع باش اگر همي خواهي |
کرد آهنگ دانهي صياد | | زان که چون مرغ دشتي ز ره طمع |
همچو حرف طمع شدش ابعاد | | ناشده حلق او چو حلقهي دام |
در کف مالکست يا حماد | | که مصاريع گنج خانهي فضل |
خاک زرگر ز خانهي حداد | | راه رو تا به عقل بشناسي |
چهره گه زرد و گه سيه چو مداد | | گر نخواهي ز نرگس و لاله |
چهره زيبنده باش و طبع آزاد | | در جهان همچو سوسن عاشق |
آتش فتنه در جهان افتاد | | زندگي ضعف يک دو روزهي تو |
آتش فتنه در جهان افتاد | | تا ابد بيش ذات پاک ترا |