اي پديدار آمده همچون پري با دلبري

اي پديدار آمده همچون پري با دلبري شاعر : سنايي غزنوي هر که ديد او مر ترا با طبع شد از دل بري اي پديدار آمده همچون پري با دلبري زان که از هر معنيي چون آفتاب خاوري آفتاب معني از سايت بر آيد در جهان مر ترا از راستي تو مشتري شد مشتري زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلي دستيار خويش دارد زهره در خنياگري بينمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا چون نکو رويان ز شيريني همي جان‌پروري همچو مشک و گل سمر گشتي به گيتي نسيم چون گل و مل در جهان آراسته بي‌زيوري...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي پديدار آمده همچون پري با دلبري
اي پديدار آمده همچون پري با دلبري
اي پديدار آمده همچون پري با دلبري

شاعر : سنايي غزنوي

هر که ديد او مر ترا با طبع شد از دل برياي پديدار آمده همچون پري با دلبري
زان که از هر معنيي چون آفتاب خاوريآفتاب معني از سايت بر آيد در جهان
مر ترا از راستي تو مشتري شد مشتريزهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلي
دستيار خويش دارد زهره در خنياگريبينمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا
چون نکو رويان ز شيريني همي جان‌پروريهمچو مشک و گل سمر گشتي به گيتي نسيم
چون گل و مل در جهان آراسته بي‌زيوريمجلس آرايي کني هر جا که باشي زان که تو
لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بي جوهريگر عرض قايم نباشد ني ز جوهر در مکان
شايد ار باشي تو مانند پري در دلبرياز پري ز آتش بود تو آتشين طبع آمدي
چون نشينند و بينندت چنين باشد پريتا بينندت به خوبي داستان از تو زنند
نيستي زين چارگوهر پس تو پنجم گوهريگوهر معني تمامي ايزد اندر تو نهاد
چون ز هر معني پر از گوهر چو بحر اخضرياز براي چه کني چون ابر هرجايي سفر
شکر چون گوهري و گوهر چون شکريگوهر و شکر بهم نبود تو از معني و لفظ
از چه از دست و قلم اندر پناه عنبريگر ز طبع خواجه گشتي گوهر درياي علم
پيش تخت تاجداران لفظ تازي و دريبا شرف گشتي چو تاج اصفهانت جلوه کرد
کلک خواجه تا قوي دارد ترا با لاغريمشرق و مغرب همه بگرفت نام نيک تو
در عجم چون عنصري و در عرب چون بحتريتاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست
کرد پيدا در طريق شاعري او ساحريآن اديب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب
تا بداني و ببيني ساحري و شاعريشعر او خوان شعر او دان شعر او بين در جهان
گويم اين شعر آسماني اي معاني اختريمعني بسيار چون بينم من اندر شعر او
همچنان چون نور از خورشيد چرخ چنبريمعني از اشعار او معروف گشت اندر جهان
گر تو اندر آسمان آساي شعرش بنگريآفتاب و ماه و انجم بيني از معني بسي
چون گهر از روي تاج و چون نگين ز انگشتريمعني اندر شعر او تابان بود از لفظ او
آن ما موي سرست آنبه بود کش بستريشعر او ابروست کز پروردين افزايد جمال
از پس سيد نشايد دعوي پيغمبريپيش او هرگز نشايد کرد کس دعوي شعر
در جهان تا تو ولادتگاه چونين سرورياي سپاهان سروري کن بر زمين چون آسمان
در همه علمي توانا در همه بابي جريآفرين بادا بر آن بقعت کزو گشت او پديد
چون قلم گوهر نگاري چون قلم دين گسترياي بمانند قلم تو ذولسانين جهان
کز هنر وقت شرف جز فرق کيوان نسپريدر زمين تو آن عطارد آيتي در روزگار
پيش تخت تاجداران از هنر نام آوريچون لسان‌الدهر و تاج اصفهان شد نام تو
اندر آن آبي چو گوهر و اندر آن آتش زريآب و آتش گر پديد آيد به دست امتحان
چون خليل و چون کليم از آب و آتش بگذريمعجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو
شاعري در جنب فضلت هست کاري سرسريتو به اخبار و به تفسيري امام بي‌بدل
بوحنيفه گفت در شعري براي عنصرينيستي اندر طريق شعر گفتن آنچنانک
دست دست تست کس را نيست با تو داوري »«اندرين يک فن که داري و آن طريق پارسي ست
بر زمين نارد نتيجه‌ي چرخ چون تو گوهريگوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست
شرح معنيهاي او هرگز نگردد اسپريپيش معنيهاي تو معني نمايد چون سمر
ساحري در پيش موسي چون نمايد سامريشاعري در پيش تو شاعر کجا يارد نمود
چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفريپيش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود
در جهان علم مانا تو دگر اسکندرياز براي گوهر معني روي در شرق و غرب
نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دريآفتاب و ماه علم آراستي زان پس که تو
فکر جان بيني همه با چشمهاي عبهرييک کرشمه گر تو بنمايي دگر از چشم فضل
اين همه ز آنجا که حق تست چون من بي‌بريباش تا باغ اميد تو تمامي بر دهد
علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حيدريسيد اهل سخن تو اين زمان چون سيدي
عمر ثاني را ز اول زين معاني رهبريزنده کردي تو از آن تصنيف نام عالمي
اي خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع‌آوريهر که در گيتي گسست از ذکر تو مذکور شد
چون تو از ذکر نکو در عمر نيکو محضرييادگار از مردمان ذکر نکو ماند همي
گر چه پيش ملک او دونست ملک نوذريذکرهاي عنصري از ملک محمودي بهست
آفرين گويم همي نفرين کنندم بر سرينيک گويي تو از من بشنوند آن از تو هيچ
بر زمين اکنون مرا چه بهتري چه بدتريآسمان در باب من باز ايستاد از کار خويش
از غم نرگس صفت گردي چو گل جامه‌دريگر بگويم کاين گل شاديم چون پژمرده شد
در ميان خاک و باد و آب و آتش داوريمستمع بودندي از لفظ تو گر بودي جداي
بسته‌اند از بهر نامي اين گروهي از خريتو همي گفتي که شعرت ديگران بر خويشتن
نه چو طاووسش ببايد کردن آن جلوه‌گريجامه‌ي طاووس از شوخي اگر پوشيد زاغ
زاغ را زيبد برفتن کشتي کبک دريچون نعيق زاغ شد همچون نواي عندليب
عمر ضايع گشت ما را کس نگفت اي چون دريآنچه تو يک روز ديدي مانديديم آن به عمر
خرش خور و خوش خند مگري گرگري بر ما گريرنج بردي کشت کردي آب دادي و بردرو
اينت دولتيار مرد اندر حديث شاعريچون ترا بينيم گوييم اندرين ايام خويش
گر کني عفوم شود آن بيد گلبرگ طريپيش جنات‌العلي آورده‌ام ام بيدي چو نال


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.