هر که ديد او مر ترا با طبع شد از دل بري | | اي پديدار آمده همچون پري با دلبري |
زان که از هر معنيي چون آفتاب خاوري | | آفتاب معني از سايت بر آيد در جهان |
مر ترا از راستي تو مشتري شد مشتري | | زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلي |
دستيار خويش دارد زهره در خنياگري | | بينمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا |
چون نکو رويان ز شيريني همي جانپروري | | همچو مشک و گل سمر گشتي به گيتي نسيم |
چون گل و مل در جهان آراسته بيزيوري | | مجلس آرايي کني هر جا که باشي زان که تو |
لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بي جوهري | | گر عرض قايم نباشد ني ز جوهر در مکان |
شايد ار باشي تو مانند پري در دلبري | | از پري ز آتش بود تو آتشين طبع آمدي |
چون نشينند و بينندت چنين باشد پري | | تا بينندت به خوبي داستان از تو زنند |
نيستي زين چارگوهر پس تو پنجم گوهري | | گوهر معني تمامي ايزد اندر تو نهاد |
چون ز هر معني پر از گوهر چو بحر اخضري | | از براي چه کني چون ابر هرجايي سفر |
شکر چون گوهري و گوهر چون شکري | | گوهر و شکر بهم نبود تو از معني و لفظ |
از چه از دست و قلم اندر پناه عنبري | | گر ز طبع خواجه گشتي گوهر درياي علم |
پيش تخت تاجداران لفظ تازي و دري | | با شرف گشتي چو تاج اصفهانت جلوه کرد |
کلک خواجه تا قوي دارد ترا با لاغري | | مشرق و مغرب همه بگرفت نام نيک تو |
در عجم چون عنصري و در عرب چون بحتري | | تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست |
کرد پيدا در طريق شاعري او ساحري | | آن اديب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب |
تا بداني و ببيني ساحري و شاعري | | شعر او خوان شعر او دان شعر او بين در جهان |
گويم اين شعر آسماني اي معاني اختري | | معني بسيار چون بينم من اندر شعر او |
همچنان چون نور از خورشيد چرخ چنبري | | معني از اشعار او معروف گشت اندر جهان |
گر تو اندر آسمان آساي شعرش بنگري | | آفتاب و ماه و انجم بيني از معني بسي |
چون گهر از روي تاج و چون نگين ز انگشتري | | معني اندر شعر او تابان بود از لفظ او |
آن ما موي سرست آنبه بود کش بستري | | شعر او ابروست کز پروردين افزايد جمال |
از پس سيد نشايد دعوي پيغمبري | | پيش او هرگز نشايد کرد کس دعوي شعر |
در جهان تا تو ولادتگاه چونين سروري | | اي سپاهان سروري کن بر زمين چون آسمان |
در همه علمي توانا در همه بابي جري | | آفرين بادا بر آن بقعت کزو گشت او پديد |
چون قلم گوهر نگاري چون قلم دين گستري | | اي بمانند قلم تو ذولسانين جهان |
کز هنر وقت شرف جز فرق کيوان نسپري | | در زمين تو آن عطارد آيتي در روزگار |
پيش تخت تاجداران از هنر نام آوري | | چون لسانالدهر و تاج اصفهان شد نام تو |
اندر آن آبي چو گوهر و اندر آن آتش زري | | آب و آتش گر پديد آيد به دست امتحان |
چون خليل و چون کليم از آب و آتش بگذري | | معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو |
شاعري در جنب فضلت هست کاري سرسري | | تو به اخبار و به تفسيري امام بيبدل |
بوحنيفه گفت در شعري براي عنصري | | نيستي اندر طريق شعر گفتن آنچنانک |
دست دست تست کس را نيست با تو داوري » | | «اندرين يک فن که داري و آن طريق پارسي ست |
بر زمين نارد نتيجهي چرخ چون تو گوهري | | گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست |
شرح معنيهاي او هرگز نگردد اسپري | | پيش معنيهاي تو معني نمايد چون سمر |
ساحري در پيش موسي چون نمايد سامري | | شاعري در پيش تو شاعر کجا يارد نمود |
چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفري | | پيش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود |
در جهان علم مانا تو دگر اسکندري | | از براي گوهر معني روي در شرق و غرب |
نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دري | | آفتاب و ماه علم آراستي زان پس که تو |
فکر جان بيني همه با چشمهاي عبهري | | يک کرشمه گر تو بنمايي دگر از چشم فضل |
اين همه ز آنجا که حق تست چون من بيبري | | باش تا باغ اميد تو تمامي بر دهد |
علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حيدري | | سيد اهل سخن تو اين زمان چون سيدي |
عمر ثاني را ز اول زين معاني رهبري | | زنده کردي تو از آن تصنيف نام عالمي |
اي خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمعآوري | | هر که در گيتي گسست از ذکر تو مذکور شد |
چون تو از ذکر نکو در عمر نيکو محضري | | يادگار از مردمان ذکر نکو ماند همي |
گر چه پيش ملک او دونست ملک نوذري | | ذکرهاي عنصري از ملک محمودي بهست |
آفرين گويم همي نفرين کنندم بر سري | | نيک گويي تو از من بشنوند آن از تو هيچ |
بر زمين اکنون مرا چه بهتري چه بدتري | | آسمان در باب من باز ايستاد از کار خويش |
از غم نرگس صفت گردي چو گل جامهدري | | گر بگويم کاين گل شاديم چون پژمرده شد |
در ميان خاک و باد و آب و آتش داوري | | مستمع بودندي از لفظ تو گر بودي جداي |
بستهاند از بهر نامي اين گروهي از خري | | تو همي گفتي که شعرت ديگران بر خويشتن |
نه چو طاووسش ببايد کردن آن جلوهگري | | جامهي طاووس از شوخي اگر پوشيد زاغ |
زاغ را زيبد برفتن کشتي کبک دري | | چون نعيق زاغ شد همچون نواي عندليب |
عمر ضايع گشت ما را کس نگفت اي چون دري | | آنچه تو يک روز ديدي مانديديم آن به عمر |
خرش خور و خوش خند مگري گرگري بر ما گري | | رنج بردي کشت کردي آب دادي و بردرو |
اينت دولتيار مرد اندر حديث شاعري | | چون ترا بينيم گوييم اندرين ايام خويش |
گر کني عفوم شود آن بيد گلبرگ طري | | پيش جناتالعلي آوردهام ام بيدي چو نال |