0
مسیر جاری :
نجات از سردخانه داستان

نجات از سردخانه

روزی مردی خوش‌اخلاق و مهربان برای خود خانه‌ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
تخم مرغ کریستف کلمب داستان

تخم مرغ کریستف کلمب

پسری برای فرار از تنبیه نامه‌ای برای پدرش می‌نویسد: پدر من مجبور شدم با دوستم فرار کنم. من و او آرزوهای بزرگی داریم او به من اطمینان داده که با تجارت ماری‌جوانا می‌توانیم در مدت کوتاهی پولدار
نامه‌ی محرمانه داستان

نامه‌ی محرمانه

سالها پیش در چین باستان، شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. از این رو تمام دختران جوان شهر را به مهمانی دعوت کرد. تا از بین آنها همسر خود را انتخاب کند. روز موعود فرا رسید. همه آمدند. شاهزاده
قفل‌ساز افسانه‌ای داستان

قفل‌ساز افسانه‌ای

آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. روزی مدیر عاقل قبلی سه پاکت به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی، پاکت‌ها را به ترتیب باز کن. بعد از مدتی شرکت دچار مشکل شد.
فرار از اردوگاه مرگ داستان

فرار از اردوگاه مرگ

ادیسون، آزمایشگاه بزرگ و مجهزی داشت که بسیار به آن عشق می‌ورزید. هر روز اختراع جدیدی در آن شکل می‌گرفت. شبی به پسر ادیسون اطلاع دادند که ساختمان آزمایشگاه آتش گرفته، او فکر می‌کرد که پدرش با شنیدن این...
تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم داستان

تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم

پسرم در اتاق با مادرش صحبت می‌کرد. من هم حرف‌هایشان را می‌شنیدم. ظاهراً چند تا از بچه‌های مدرسه در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که پدرشان از مدیران عالی رتبه هستند و از باب هم پرسیده بودند که پدرش...
زشت‌ترین دختر کلاس داستان

زشت‌ترین دختر کلاس

او زشت‌ترین دختر کلاس بود. روز اولی که به مدرسه آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه‌ی مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل دختر ایستاد و گفت:...
خدا پشت پنجره ایستاده داستان

خدا پشت پنجره ایستاده

روزی خداوند به فرشته‌ای فرمان داد که به زمین برو و با ارزش‌ترین چیز دنیا را بیاور. فرشته به میدان جنگ رفت و آخرین قطره‌ی خون جوانی را که در دفاع از وطنش کشته شده بود را آورد.
امروز، آخرین روز تو است! داستان

امروز، آخرین روز تو است!

روزی پدر ثروتمندی، پسرش را به یک دهکده‌ی فقیرنشین برد تا پسر از نزدیک مردم فقیر و زحمتکش را ببیند و قدر داشته‌هایش را بیشتر بداند. بعد از بازگشت از دهکده، پدر از پسرش پرسید: پسرم! از زندگی
می‌خواهم زنده بمانم! داستان

می‌خواهم زنده بمانم!

سه نفر از مطلب پزشکی خارج شدند. پزشک به هر سه آنها گفته بود که به دلیل بیماری که دارند به زودی خواهند مرد. مرد اول با شنیدن این خبر با خود فکر کرد من همیشه در فکر کار بوده‌ام. حالا که چیزی