نویسنده: سعید حیدری
آنها از ما ثروتمندتر هستند
روزی پدر ثروتمندی، پسرش را به یک دهکدهی فقیرنشین برد تا پسر از نزدیک مردم فقیر و زحمتکش را ببیند و قدر داشتههایش را بیشتر بداند. بعد از بازگشت از دهکده، پدر از پسرش پرسید: پسرم! از زندگی مردم فقیر چه آموختی؟ پسر گفت: فهمیدم که ما یک سگ داریم و آنها چهار سگ.ما یک استخر کوچک داریم و آنها یک رودخانه بزرگ، ما در باغ چراغ داریم و آنها ستارهها را دارند. حیاط ما بسیار کوچکتر از دشت آنهاست. پدرجان از تو ممنونم که به من نشان دادی ما چقدر فقیر و زحمتکش هستیم.
امروز آخرین روز توست
روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت: امروز آخرین روز توست! مرد گفت: اما من آماده نیستم. مرگ گفت: اما اسم تو اولین نفر در لیست من است. مرد گفت: خوب، پس بیا بنشین تا قبل از رفتن باهم قهوهای بخوریم. مرد داخل قهوه «مرگ» چند قرص خواب ریخت. مرگ قهوه را خورد و به خواب عمیقی فرو رفت.مرد لیست را برداشت و اسم خودش را از اول لیست حذف کرد و در آخر لیست نوشت. وقتی مرگ بیدار شد گفت: تو امروز با من خیلی مهربان بودی، برای جبران مهربانیات، امروز کارم را از آخر لیست شروع میکنم.
بیشتر بخوانید: مرگ ، شروعی تازه
حتماً خبر میدهم
جوانی روستایی در حالی که داسش را بر شانه انداخته بود و به طرف خانه میآمد، در راه مرگ را دید. با ترس و وحشت گفت: چه میخواهی؟ من هنوز جوانم، چرا قبل از آمدن، مرا با خبر نکردی؟مرگ گفت: آسوده باش! من به خاطر همسایه پیر تو آمدهام، من بیخبر به سراغ تو نمیآیم. سالها گذشت.
مرد ازدواج کرد و صاحب فرزندانی شد. شبی در حالیکه از مزرعه بازمیگشت، دوباره مرگ را دید. به گرمی به او سلام داد چون فکر میکرد این بار هم برای بردن همسایهاش آمده نه برای او. ولی مرگ به او گفت: آماده باش! این بار نوبت توست. مرد با ترس و وحشت گفت: ولی تو به من قول دادی که بیخبر، سراغم نیایی!
مرگ گفت: من به قولم عمل کردم و هزاران بار به تو خبر دادم. وقتی موهایت سفید شدند، وقتی صورتت چروک برداشت، وقتی پشتت خمیدهتر شد. چطور میگویی که به تو خبر ندادم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.