مسیر جاری :
![پسر و گرگ پسر و گرگ](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18205.jpg)
پسر و گرگ
در زمانهای قدیم زنی بود و پسری داشت و چند تا گوسفند. پسرش روزها گوسفندها را میبرد بیابان میچراند. یك روز گرگی آمد و به پسره گفت: «ای پسر! خودت را بخورم یا گوسفندهات را؟»
![سه برادر سه برادر](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18193.jpg)
سه برادر
یكی بود،یكی نبود. پادشاهی بود و سه پسر داشت. دو تا كور كور بودند و آن یكی چشم نداشت. پسری كه چشم نداشت، روزی خواست كه به شكار برود. رفت به اسلحه خانهی پدرش. سه تا تفنگ دید. دو تاش شكستهی شكسته بود و...
![كچل و شیطان كچل و شیطان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18183.jpg)
كچل و شیطان
یكی بود، یكی نبود. كچلی بود كه برای مردم گاو میچراند و همه از كارش خیلی راضی بودند. روزی كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف میزدند، صحبت كشید به كاردانی و لیاقت كچل. یكی گفت: «بیایید...
![حضرت سلیمان و جغد کوچولو حضرت سلیمان و جغد کوچولو](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18177.jpg)
حضرت سلیمان و جغد کوچولو
روزی بود، روزگاری بود. حضرت سلیمان که فرمانروای تمام جانوران بود، با زنی ازدواج کرد. روزی این زن به حضرت سلیمان گفت: «یک قالیچهی قشنگ و یک رختخواب نرم از پر پرندهها برایم درست کن».
![مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18173.jpg)
مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت
در زمانهای قدیم، مردی تو دهی زندگی میكرد و كارش سلمانی بود. ثروت این مرد از حد و حساب گذشته بود و تو این دنیا هیچ غم و غصهای نداشت، جز این كه اجاقش كور بود و از اولاد بینصیب بود. روزی كه حسابی غصه...
![جن و شاطر جن و شاطر](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18170.jpg)
جن و شاطر
در زمانهای خیلی قدیم، مرد شاطری زندگی میكرد و این بابا مقداری گندم داشت. یك روز صبح از خانه بیرون رفت و زمینش را شخم زد. غروب كه به خانه برگشت، زنش گفت: «مرد! دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده و نتوانستهام...
![سگ پاكوتاه سگ پاكوتاه](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18167.jpg)
سگ پاكوتاه
روزی بود، روزگاری بود. سه تا خواهر بودند كه تمام مال و منالشان یك نردبان بود و یك آسیاب دستی و یك سگ پا كوتاه. نردبان را خواهر بزرگه برداشت و گفت: «این چیز خوبی است. آن را به هركس بدهم، كارش را میكند...
![تنبل تنبل](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18164.jpg)
تنبل
روزی بود، روزگاری بود. یه بابای تنبلی بود كه پسر لاغر و ضعیفی داشت به اسم لطیف. زن تنبل كه از دست شوهرش عاجز شده بود، روزی به زن همسایه گفت: «فكری كردهام تا شاید بتوانم شوهرم را از خانه بیرون بفرستم...
![پرندهی آبی پرندهی آبی](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18152.jpg)
پرندهی آبی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه هرچه زن میگرفت، بچهدار نمیشد. روزی درویشی به قصر این پادشاه آمد و سیبی به او داد و گفت: «نصف این سیب را خودت بخور و نصف دیگر را بده به همسرت. همسرت...
![پسر شاه پریان پسر شاه پریان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/18125.jpg)
پسر شاه پریان
روزی بود و روزگاری بود. زن و مردی بودند كه هفت تا دختر داشتند یك روز مرد، زن و بچههایش را جمع كرد و گفت: «من میخواهم به مسافرت بروم. هركس هرچی میخواهد، بگوید تا برایش بیاورم.»