جن و شاطر

در زمان‌های خیلی قدیم، مرد شاطری زندگی می‌كرد و این بابا مقداری گندم داشت. یك روز صبح از خانه بیرون رفت و زمینش را شخم زد. غروب كه به خانه برگشت، زنش گفت: ‌«مرد! دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده و نتوانسته‌ام
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جن و شاطر
 جن و شاطر

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌های خیلی قدیم، مرد شاطری زندگی می‌كرد و این بابا مقداری گندم داشت. یك روز صبح از خانه بیرون رفت و زمینش را شخم زد. غروب كه به خانه برگشت، زنش گفت: ‌«مرد! دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده و نتوانسته‌ام نان بپزم. این گندم را ببر آرد كن تا فردا نان بپزم.»
مرد دم اذان یك گونی گندم روی خرش گذاشت و راه افتاد به طرف آسیاب. آسیاب بیرون ده، پائین دره بود. هوا كم كم تاریك می‌شد. مرد رفت و رفت تا حسابی از ده دور شد. دید تو زمین همواری عده‌ای دور هم جمع شده‌اند، می‌زنند و می‌رقصند، پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
یكی گفت:‌ «اینجا عروسی است. تو هم بارت را زمین بگذار و بیا با ما برقص.»
مرد بارش را زمین گذاشت و خرش را به درختی بست و رفت بین آنها نشست. دید همه‌شان سم و دم و شاخ دارند، كه یك نفر فریاد زد:‌ «میرزاتقی! تو برقص».
آن یكی گفت: «میرزاتقی! تو بخوان.»
مرد نگاه كرد و دید به یك گربه می‌گویند میرزاتقی. مرد دید گربه لباس‌های زنش را پوشیده بود. مرد شكش برد. شام را كه آوردند، به خودش گفت:‌ «به جهنم! بگذار دست تو روغن بزنم و علامتی رو پیراهن این گربه بگذارم تا ببینم چه می‌شود. ببینم اگر این گربه از جن‌ها و شیاطین است و لباس زن مرا پوشیده، به زنم بگویم به بقچه‌ی لباس‌ها سوزن نزند و سنجاق بزند. اگر لباس مال زنم نباشد كه هیچ.»
مرد دستش را به روغن زد و وقتی گربه داشت جلو او می‌رقصید، علامتی رو پیراهنش گذاشت. آنها زدند و رقصیدند و بعد شام آوردند. جلو هركدام ظرف غذایی گذاشتند. مرد قاشق اول را كه برداشت، گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم.»
تا این را گفت، در چشم به هم زدنی همه غیب شدند و غذا تو دهان مرد بدل شد به شن. فقط خودش ماند و خرش و بار گندمش. با خودش گفت: «خدایا! می‌گویند جن‌ها و شیاطین هم عروسی می‌گیرند. نگو همین امشب عروسی جن‌ها و شیاطین بوده و من خیال كردم آنها آدمند.»
مرد بار گندم را رو خرش گذاشت و راه افتاد. به آسیاب كه رسید، در زد. آسیابان در را باز كرد. گندم ها را تو آسیاب ریختند و مرد گفت: «تا این گندم آرد می شود،‌ بیا تا چیزی را كه دیده‌ام، برایت تعریف كنم.»
آسیاب را راه انداختند و نشستند. مرد گفت:‌ «من از راه بالا می‌آمدم كه دیدم عده‌ای دور هم جمع شده‌اند و عروسی گرفته‌اند. مرا هم دعوت كردند به عروسی. می‌زدند و می‌رقصیدند. من هم گوشه‌ای نشستم. كمی تماشا كردم. همه به گربه‌ای می‌گفتند میرزاتقی و دعوت می‌كردند كه بزند و برقصد. شام را آوردند. بشقاب را جلو من گذاشتند. وقتی شروع كردم به خوردن، گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، كه همه غیب شدند و غذا تو دهانم تبدیل شد به شن.»
آسیابان گفت: «اشتباه كردی. باید اول غذا را می‌خوردی و بعد می‌گفتی بسم الله الرحمن الرحیم.»
مرد گفت: «من چه می‌دانستم؟»
گندم‌ها آرد شد. كیسه‌ها را پر كردند و مرد آردها را پشت خرش گذاشت و به ده برگشت. شب را خوابید. صبح بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه، به زنش گفت: ‌«زن! پاشو لباس‌هایت را بیار تا ببینم.»
زن گفت:‌ «چی شده كه می‌خواهی لباسم را ببینی؟»
مرد گفت: «دیشب چیزی دیدم. می‌خواهم ببینم درست بوده یا نه. گربه‌مان را دیدم كه لباس تو را پوشیده بود و همه به‌اش می‌گفتند میرزاتقی. گربه می‌خواند و می‌رقصید. از قضا من هم آنجا نشسته بودم و گوش می‌دادم.»
زن لباس‌ها را آورد. مرد بقچه را باز كرد. دید درست است. علامتی را كه با دست رو لباس گذاشته بود، هنوز رو لباس مانده. مرد این طور كه دید، رفت سراغ گربه و گرفتش و گفت: «میرزاتقی! گم شو. چرا لباس‌های زن مرا جلو مردهای نامحرم پوشیده بودی؟»
گربه قهر كرد و از آن ده رفت بیرون و دیگر كسی گربه را آن طرف‌ها ندید. مرد هم با خودش عهد بست كه دیگر شب گندم برای آرد كردن نبرد.

بازنوشته‌ی افسانه‌ی جن و شاطر. رجوع شود به كتاب گنجینه‌های ادب آذربایجان، گردآوری حسین داریان، ص102.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.