نویسنده: محمد قاسم زاده
روزی بود، روزگاری بود. یه بابای تنبلی بود كه پسر لاغر و ضعیفی داشت به اسم لطیف. زن تنبل كه از دست شوهرش عاجز شده بود، روزی به زن همسایه گفت: «فكری كردهام تا شاید بتوانم شوهرم را از خانه بیرون بفرستم تا برود سر كار. من هزار تا گردو بهات میدهم، تو از لب بام بریز جلو خانه. من به شوهرم میگویم پدر لطیف! دو روز است كه تو ده گردو میبارد. تو هم برو چندتایی جمع كن. شاید این جوری راه بیفتد.»
همین كار را كردند و مرد رفت و تمام گردوها را جمع كرد و آورد به خانه و گفت: «عجب كاری كردم! كاش دو سه روز زودتر میرفتم گردو جمع كنم.»
فردا باز زن سراغ همسایه رفت و گفت: «امروز بیا و بگو ریسمان و پالان و جوال خرتان را قرض بدهید. اگر تنبل پرسید برای چه میخواهی، بگو تو اصفهان پول باریده و مردها دارند میروند پول بیارند.»
زن همسایه همین كار را كرد. تنبل گفت: «خر كه دارم، خودم میروم اصفهان».
زود پالان و ریسمان و جوال را پشت خر گذاشت و راه افتاد. تو راه مردی را دید كه كشت میكرد. تنبل كه تا آن روز نمیدانست كشت یعنی چه و كشتكار ندیده بود، خرش را رها كرد و رفت سراغ مرد كشتكار و او را به باد كتك گرفت و گفت: «چرا سهم مرا زیر خاك قایم میكنی؟»
كشتكار كه فهمید با كی طرف است، گفت: «سهمت تو اصفهان است. سه دكان پر پول شده. به یكی از دكانها برو سهمت را بردار.»
تنبل رفت و رفت تا رسید به اصفهان. سه دكان را دید. دم در دكان سوم ایستاد. دید گوشهی دكان پول سفید رو هم ریخته و تا سقف رفته. مشغول جمع كردن پول شد كه پسر صاحب دكان گفت: «چه كار میكنی؟»
تنبل گفت: «دارم سهمم را برمیدارم.»
پسر گفت: «سهمت كدام است؟ سهم تو تو آن كوه است. برو آنجا.»
تنبل رفت و رفت تا رسید به قلهی كوهی كه پسر با دست نشان داده بود. هفت تا اجاق دید و هفت تا دیگ رو آنها. تنبل در دیگ بزرگ را برداشت و یك شكم سیر گوشت و پلو خورد. بعد رفت تو غار و جوالش را پر از پول كرد و برگشت و همه چیز را برای زنش تعریف كرد. زن فهمید كه او به محل دیوها رفته است. وقتی تنبل گفت: «پس فردا باز هم میروم تا پول بیارم.»
زن گفت: «فعلاً این پول كافی است.»
اما گوش تنبل بدهكار این حرفها نبود و دو روز بعد راه افتاد و رفت. به قلهی كوه كه رسید، هفت تا دیو رسیدند و تنبل را گرفتند و رو آتش كباب كردند و خوردند. از آن طرف لطیف با بچهها گردوبازی میكرد كه درویشی آمد و از آنها كمی آب خواست تا وضو بگیرد. هیچ كدام از بچهها به حرف درویش گوش نكردند. لطیف كه از تمام بچهها ضعیفتر بود، رفت و كوزهای آب آورد. درویش به او گفت: «آن طرف را نگاه كن.»
لطیف تا سر برگرداند، درویش دست به پشت او زد و گفت: «لطیف! تو چنان پهلوانی میشوی كه هیچ كس نتواند پشتت را به خاك بمالد.»
یكی دوماه گذشت و لطیف پهلوان نامداری شد. طوری كه كسی تاب آن را نداشت كه با او كشتی بگیرد. روزی لطیف سراغ پدرش را از مادرش گرفت. مادرش ماجرای پدرش را تعریف كرد و آخر سر گفت كه حتماً دیوها او را كشتهاند. لطیف سوار اسب بادی شد و به راه افتاد تا رسید به اصفهان. در بازار آهنگرها یك دست لباس آهنی سفارش داد و شمشیر و گرز و تبرزینی خرید و به قلهی كوه رفت. آنجا هفت دیگ سر بار دید. زد و آنها را ریخت و منتظر دیوها شد. دیوها آمدند و تا لطیف را دیدند، برادر كوچكشان را فرستادند به جنگ لطیف. او سیلی محكمی خواباند بیخ گوش دیو، طوری كه نصف تن دیو سوخت. بعد شمشیرش را كشید و دیوها را كشت. سرهاشان را برید و به چاه انداخت و پس گردن آن دیوی را هم كه نصفه جان شده بود، گرفت و به چاه انداخت. بعد به غارها سر كشید و دید پر از پول است. برگشت و مادرش را آورد تا با هم تو غار زندگی كنند.
لطیف هر روز به شكار میرفت و غروب برمیگشت. روزی مادر سر چاه رفت و سنگی انداخت پایین. نعرهای از ته چاه بلند شد. زن گفت: «تو كی هستی؟»
جواب شنید كه كمك كن مرا بالا بكش تا بگویم. زن كمك كرد و او را بالا آورد و دید دیو جوان و زیبایی است. او را به غار برد و از او پرستاری كرد تا خوب شد. زن و دیو عاشق هم شدند. چند وقتی كه گذشت، شكم زن بالا آمد و یك شكم هفت تا بچه دیو زائید. چهل روز بعد از زائیدن زن، لطیف گفت: «مادر! چرا ضعیف شدهای؟»
مادر جواب داد: «مریضم. قبلاً كه مریض میشدم، پدرت میرفت و دعا میگرفت و خوب میشدم.»
لطیف رفت تا برای مادرش دعا بگیرد. مادر جریان را به دیو گفت. دیو گفت: «به لطیف بگو برایت گل هفت رنگ و هفت بو بیارد. اگر برود، دیوها او را میكشند و ما از دستش خلاص میشویم.»
لطیف كه برگشت و دید كه مادرش خوب نشده، دعا را به او داد و دعا هم كارساز نشد، مادر گفت: «اگر میخواهی خوب بشوم، باید برایم گل هفت رنگ و هفت بو بیاری.»
لطیف لباس آهنی پوشید و گرز و شمشیرش را برداشت و سوار اسب بادی شد و رفت تا رسید به شهری. وسط میدان شهر مردم جمع شده بودند. لطیف از پیرزنی پرسید: «مادر! چه خبر است؟»
پیرزن گفت: «حاكم این شهر دختر پهلوانی است. هر روز با چهل نفر كشتی میگیرد و آنها را به زمین میزند و سرشان را از تن جدا میكند.»
لطیف چیزی نگفت. به كاروان سرایی رفت و اسبش را تو طویله بست و لباس آهنی را درآورد و وقتی دختره آن چهل نفر را زمین زد و میخواست گردنشان را بزند، وارد میدان شد و با دختره كشتی گرفت و او را به زمین زد. دختره انگشتر لطیف را از انگشتش بیرون آورد و كرد به انگشت خودش و بردش به قصرش. چند روزی كه گذشت، دختره و لطیف نامزد شدند.
روزی صبح زود لطیف راه افتاد كه برود. دختره پرسید: «كجا میروی؟»
لطیف گفت: «میخواهم برای مادرم كه مریض شده، گل هفت رنگ و هفت بو بیاورم.» دختر گفت: «مادرت حتماً مول دارد و به این ترفند میخواهد تو را از سر راهش بردارد.»
لطیف اعتنایی به حرف دختره نكرد و راه افتاد. پیش از اینكه راه بیفتد، دختر، یك سینی پول دور سر او گرداند و صدقهی سر او به فقیر بیچارهها داد. لطیف رفت و رفت تا رسید به دروازهی شهری و درویشی را دید. درویش وقتی فهمید كه او برای چه كاری راه افتاده، گفت: «مادرت مول دارد و میخواهد تو را به كشتن بدهد. آنجایی كه میخواهی بروی، جای دیوهاست.»
لطیف گفت: «پس چه كنم؟»
درویش گفت: «وقتی رسیدی آنجا، رودخانهای میبینی. پلی رو رودخانه است كه یك سرش تو آب و یك سرش به خشكی است. باید آن سرش كه در آب است به خشكی و آن را كه در خشكی است، به آب بیندازی. باز كمی كه رفتی، یك سگ و یك اسب میبینی كه جلو سگ علف و جلو اسب استخوان ریختهاند. استخوان را جلو سگ بگذار و علف را جلو اسب. جلوتر كه رفتی یك دروازهی دولنگه میبینی، آن لنگه را كه باز است، ببند و آن یكی را كه بسته، باز كن. بعد وارد شو. گل هفت رنگ و هفت بو آنجاست. گل را با دست از شاخه جدا نكن با آهن یا چوب جدا كن كه ناراحت نشود.»
لطیف كارهایی را كه درویش گفته بود، كرد و رسید به محل گل. دید زیر درخت گل دیوهای زیادی خوابیدهاند. لطیف با چوب عنبرین دو گل و با آهن عنبرین هم دو گل دیگر چید. همین كه خواست با دست گل بچیند، گل فریاد زد: «ای صاحب من! آدمیزادی میخواهد مرا با دست بچیند.»
لطیف پرید روی اسب و چهار نعل تاخت. دیوی فریاد زد: «ای دروازه بگیر، ای سگ بگیر، ای اسب بگیر.»
دروازه و سگ و اسب اعتنایی نكردند. لطیف آمد و دو تا از گلها را به نامزدش داد و دو تا را هم برای مادرش برد. باز یك سالی گذشت و مادر لطیف دوباره آبستن شد و این بار هم هفت بچه دیو زائید و زرد و ضعیف شد. لطیف گفت: «نمیدانم چرا پاییز كه میشود، تو ناخوش میشوی.»
زن رفت و جریان را برای دیو تعریف كرد. با راهنمایی دیو، لطیف را فرستاد تا برایش از گل به صنوبر چه كرد، صنوبر به گل چه كرد؟ خبر بیاورد. لطیف راه افتاد و رفت به خانهی نامزدش. دختر وقتی فهمید لطیف دارد میخواهد كجا برود، گفت: «بیا و از این سفر بگذر. مادرت مول دارد و میخواهد تو را از سر راهش بردارد.»
لطیف اعتنایی به حرف دختر نكرد. دختر باز هم یك سینی پول صدقهی سر او به فقیر بیچارهها داد. لطیف راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به دروازهی شهری. باز درویش آمد و وقتی فهمید كه لطیف دارد به كجا میرود، گفت: «نرو. این سفر برگشت ندارد. آنجا هلاهل و مار و افعی است كه تو را میبلعند. اما اگر میخواهی بروی، اول برو پیش آهنگر و پای اسبت را از سم تا زانو فولاد بگیر. جایی كه میروی، سنگ چخماق زیاد است. با حركت اسب سنگ جرقه میزند و آن جك و جانورها آتش میگیرند و میسوزند. این دعا را هم بگیر و آنجا بخوان.»
لطیف كارهایی كرد كه درویش گفته بود. از جرقههایی كه از سم اسب بیرون میزد، هلاهل و مار و افعی سوختند و مردند. لطیف رفت و رفت تا رسید به دروازهای. آنجا دعایی را كه درویش داده بود، درآورد و خواند. دروازه باز شد. دید مردی نشسته رو تخته پارهای. لطیف اسبش را جلو تخته پاره بست و از پلههای خانه بالا رفت. مرد پرسید: «چرا آمدهای اینجا؟»
لطیف خواستهاش را گفت. مرد دست لطیف را گرفت و برد جلو دو تا اتاق و گفت كه نگاه كن. لطیف نگاه كرد و دید اتاقها پر از جنازه است. مرد گفت: «اینها هم دوست داشتند كه از این موضوع سر دربیارند. اما من از تو خوشم آمده. صنوبر آنجاست و سرش به دیوار میخ شده. كنارش كیسهی سفیدی است كه استخوان عاشقهاش را ریختهاند آن تو. صنوبر پدر پیری داشت. من هم شكارچی بودم و دیدم كه پدره سر رو زانوی صنوبر گذاشته و خوابیده. صنوبر مرا كه دید، گفت بیا از جیب من چاقو را بردار و سر پدرم را ببر. خودت پدرم باش. من گفتم پدرت پیر است و گناه دارد. تا این حرف را شنید، چاقو را درآورد و سر پدرش را برید. صنوبر عاشق من شد و من اینجا ماندم. روزی موقع برگشت از شكار، دو نفر را دیدم كه پشت خانه مشغول سر و سرّ شده اند. آنها را كشتم و سر صنوبر را میخ كردم به دیوار. گوشت آن دو نفر را خوردم و استخوانشان را تو كیسه ریختم.»
مرد این را گفت و رفت و غذا پخت و برای صنوبر برد. صنوبر غذا را نخورد. مرد چوب برداشت و شروع كردن به زدن كیسه. صنوبر گفت: «نزن. میخورم.»
مرد به لطیف گفت: «ماجرای گل به صنوبر چه كرد، صنوبر به گل چه كرد؟ این بود كه دیدی و شنیدی. اما تو نمیتوانی برای مادرت خبر ببری.»
لطیف شب آنجا ماند و صبح پشت اسب بادی پرید و فرار كرد. مرد كه اسمش گل بود، فریاد زد: «دروازه بگیر!»
اما لطیف طلسم دروازه را شكسته و در رفته بود. لطیف برگشت و ماجرای گل به صنوبر چه كرد، صنوبر به گل چه كرد؟ را برای مادرش گفت. مادر گفت: «حالم خوب شد.»
باز یك سالی گذشت و دوباره مادر لطیف هفت بچه دیو زائید. این بار هم با راهنمایی دیو لطیف را فرستاد دنبال مرغ سخنگو. لطیف راه افتاد و شب تو خانهی نامزدش ماند. دختره وقتی فهمید كه او دنبال مرغ سخنگو راه افتاده، گفت: «مرغ سخنگو عاشق چشم است. او چشمهایت را درمیآورد.»
لطیف این بار هم توجهی به حرف دختره نكرد. دختره باز یك سینی پول دور سرش گرداند و صدقهی سرش به فقیر بیچارهها داد. لطیف رفت تا رسید به دروازهی شهری. درویش دوباره او را دید و وقتی فهمید دنبال مرغ سخنگو است، نسخهای به او داد و گفت: «به فلان چشمه كه رسیدی، نسخه را خاك كن. مرغها كه آمدند، با تو كاری ندارند. زود دست دراز كن و یكی از آنها را بگیر.»
لطیف همین كار را كرد و مرغ سخنگو را برداشت و برگشت. شب را تو خانهی نامزدش ماند و شب بعد مرغ سخنگو را به مادرش رساند. مادر رفت سراغ دیو و گفت: «تو كه گفتی تو این سفر كشته میشود، اما او باز هم سالم برگشته.»
دیو گفت: «فلان جا یك شیشه زهر است، آن را بردار و تو غذای لطیف زهر بریز تا بخورد و بمیرد.»
مرغ سخنگو كه رو تاقچه نشسته بود، حرفشان را شنید و پر زد و رفت سراغ دختره و خبرش كرد. دختره هم سوار اسب شد و خودش را رساند به خانهی لطیف. لطیف هنوز نرسیده بود. مرغ سخنگو گفت: «مادر لطیف بیست و یك بچه دیو دارد و شوهری كه یك طرفش سوخته.»
دختره صبر كرد تا لطیف برگشت و هرچه را مرغ سخنگو گفته بود، برایش تعریف كرد. لطیف میخواست برود و آنها را بكشد. اما دختره نگذاشت و گفت: «تو شیرش را خوردهای. دلت به رحم میآید. من میروم و آنها را میكشم.»
دختره رفت و همه را كشت. بعد دختره هفت قطار شتر فرستاد و پولهایی را كه آنجا بود، به خانه برد. لطیف و دختر با هم عروسی كردند و لطیف هم شد پادشاه آن شهر.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
همین كار را كردند و مرد رفت و تمام گردوها را جمع كرد و آورد به خانه و گفت: «عجب كاری كردم! كاش دو سه روز زودتر میرفتم گردو جمع كنم.»
فردا باز زن سراغ همسایه رفت و گفت: «امروز بیا و بگو ریسمان و پالان و جوال خرتان را قرض بدهید. اگر تنبل پرسید برای چه میخواهی، بگو تو اصفهان پول باریده و مردها دارند میروند پول بیارند.»
زن همسایه همین كار را كرد. تنبل گفت: «خر كه دارم، خودم میروم اصفهان».
زود پالان و ریسمان و جوال را پشت خر گذاشت و راه افتاد. تو راه مردی را دید كه كشت میكرد. تنبل كه تا آن روز نمیدانست كشت یعنی چه و كشتكار ندیده بود، خرش را رها كرد و رفت سراغ مرد كشتكار و او را به باد كتك گرفت و گفت: «چرا سهم مرا زیر خاك قایم میكنی؟»
كشتكار كه فهمید با كی طرف است، گفت: «سهمت تو اصفهان است. سه دكان پر پول شده. به یكی از دكانها برو سهمت را بردار.»
تنبل رفت و رفت تا رسید به اصفهان. سه دكان را دید. دم در دكان سوم ایستاد. دید گوشهی دكان پول سفید رو هم ریخته و تا سقف رفته. مشغول جمع كردن پول شد كه پسر صاحب دكان گفت: «چه كار میكنی؟»
تنبل گفت: «دارم سهمم را برمیدارم.»
پسر گفت: «سهمت كدام است؟ سهم تو تو آن كوه است. برو آنجا.»
تنبل رفت و رفت تا رسید به قلهی كوهی كه پسر با دست نشان داده بود. هفت تا اجاق دید و هفت تا دیگ رو آنها. تنبل در دیگ بزرگ را برداشت و یك شكم سیر گوشت و پلو خورد. بعد رفت تو غار و جوالش را پر از پول كرد و برگشت و همه چیز را برای زنش تعریف كرد. زن فهمید كه او به محل دیوها رفته است. وقتی تنبل گفت: «پس فردا باز هم میروم تا پول بیارم.»
زن گفت: «فعلاً این پول كافی است.»
اما گوش تنبل بدهكار این حرفها نبود و دو روز بعد راه افتاد و رفت. به قلهی كوه كه رسید، هفت تا دیو رسیدند و تنبل را گرفتند و رو آتش كباب كردند و خوردند. از آن طرف لطیف با بچهها گردوبازی میكرد كه درویشی آمد و از آنها كمی آب خواست تا وضو بگیرد. هیچ كدام از بچهها به حرف درویش گوش نكردند. لطیف كه از تمام بچهها ضعیفتر بود، رفت و كوزهای آب آورد. درویش به او گفت: «آن طرف را نگاه كن.»
لطیف تا سر برگرداند، درویش دست به پشت او زد و گفت: «لطیف! تو چنان پهلوانی میشوی كه هیچ كس نتواند پشتت را به خاك بمالد.»
یكی دوماه گذشت و لطیف پهلوان نامداری شد. طوری كه كسی تاب آن را نداشت كه با او كشتی بگیرد. روزی لطیف سراغ پدرش را از مادرش گرفت. مادرش ماجرای پدرش را تعریف كرد و آخر سر گفت كه حتماً دیوها او را كشتهاند. لطیف سوار اسب بادی شد و به راه افتاد تا رسید به اصفهان. در بازار آهنگرها یك دست لباس آهنی سفارش داد و شمشیر و گرز و تبرزینی خرید و به قلهی كوه رفت. آنجا هفت دیگ سر بار دید. زد و آنها را ریخت و منتظر دیوها شد. دیوها آمدند و تا لطیف را دیدند، برادر كوچكشان را فرستادند به جنگ لطیف. او سیلی محكمی خواباند بیخ گوش دیو، طوری كه نصف تن دیو سوخت. بعد شمشیرش را كشید و دیوها را كشت. سرهاشان را برید و به چاه انداخت و پس گردن آن دیوی را هم كه نصفه جان شده بود، گرفت و به چاه انداخت. بعد به غارها سر كشید و دید پر از پول است. برگشت و مادرش را آورد تا با هم تو غار زندگی كنند.
لطیف هر روز به شكار میرفت و غروب برمیگشت. روزی مادر سر چاه رفت و سنگی انداخت پایین. نعرهای از ته چاه بلند شد. زن گفت: «تو كی هستی؟»
جواب شنید كه كمك كن مرا بالا بكش تا بگویم. زن كمك كرد و او را بالا آورد و دید دیو جوان و زیبایی است. او را به غار برد و از او پرستاری كرد تا خوب شد. زن و دیو عاشق هم شدند. چند وقتی كه گذشت، شكم زن بالا آمد و یك شكم هفت تا بچه دیو زائید. چهل روز بعد از زائیدن زن، لطیف گفت: «مادر! چرا ضعیف شدهای؟»
مادر جواب داد: «مریضم. قبلاً كه مریض میشدم، پدرت میرفت و دعا میگرفت و خوب میشدم.»
لطیف رفت تا برای مادرش دعا بگیرد. مادر جریان را به دیو گفت. دیو گفت: «به لطیف بگو برایت گل هفت رنگ و هفت بو بیارد. اگر برود، دیوها او را میكشند و ما از دستش خلاص میشویم.»
لطیف كه برگشت و دید كه مادرش خوب نشده، دعا را به او داد و دعا هم كارساز نشد، مادر گفت: «اگر میخواهی خوب بشوم، باید برایم گل هفت رنگ و هفت بو بیاری.»
لطیف لباس آهنی پوشید و گرز و شمشیرش را برداشت و سوار اسب بادی شد و رفت تا رسید به شهری. وسط میدان شهر مردم جمع شده بودند. لطیف از پیرزنی پرسید: «مادر! چه خبر است؟»
پیرزن گفت: «حاكم این شهر دختر پهلوانی است. هر روز با چهل نفر كشتی میگیرد و آنها را به زمین میزند و سرشان را از تن جدا میكند.»
لطیف چیزی نگفت. به كاروان سرایی رفت و اسبش را تو طویله بست و لباس آهنی را درآورد و وقتی دختره آن چهل نفر را زمین زد و میخواست گردنشان را بزند، وارد میدان شد و با دختره كشتی گرفت و او را به زمین زد. دختره انگشتر لطیف را از انگشتش بیرون آورد و كرد به انگشت خودش و بردش به قصرش. چند روزی كه گذشت، دختره و لطیف نامزد شدند.
روزی صبح زود لطیف راه افتاد كه برود. دختره پرسید: «كجا میروی؟»
لطیف گفت: «میخواهم برای مادرم كه مریض شده، گل هفت رنگ و هفت بو بیاورم.» دختر گفت: «مادرت حتماً مول دارد و به این ترفند میخواهد تو را از سر راهش بردارد.»
لطیف اعتنایی به حرف دختره نكرد و راه افتاد. پیش از اینكه راه بیفتد، دختر، یك سینی پول دور سر او گرداند و صدقهی سر او به فقیر بیچارهها داد. لطیف رفت و رفت تا رسید به دروازهی شهری و درویشی را دید. درویش وقتی فهمید كه او برای چه كاری راه افتاده، گفت: «مادرت مول دارد و میخواهد تو را به كشتن بدهد. آنجایی كه میخواهی بروی، جای دیوهاست.»
لطیف گفت: «پس چه كنم؟»
درویش گفت: «وقتی رسیدی آنجا، رودخانهای میبینی. پلی رو رودخانه است كه یك سرش تو آب و یك سرش به خشكی است. باید آن سرش كه در آب است به خشكی و آن را كه در خشكی است، به آب بیندازی. باز كمی كه رفتی، یك سگ و یك اسب میبینی كه جلو سگ علف و جلو اسب استخوان ریختهاند. استخوان را جلو سگ بگذار و علف را جلو اسب. جلوتر كه رفتی یك دروازهی دولنگه میبینی، آن لنگه را كه باز است، ببند و آن یكی را كه بسته، باز كن. بعد وارد شو. گل هفت رنگ و هفت بو آنجاست. گل را با دست از شاخه جدا نكن با آهن یا چوب جدا كن كه ناراحت نشود.»
لطیف كارهایی را كه درویش گفته بود، كرد و رسید به محل گل. دید زیر درخت گل دیوهای زیادی خوابیدهاند. لطیف با چوب عنبرین دو گل و با آهن عنبرین هم دو گل دیگر چید. همین كه خواست با دست گل بچیند، گل فریاد زد: «ای صاحب من! آدمیزادی میخواهد مرا با دست بچیند.»
لطیف پرید روی اسب و چهار نعل تاخت. دیوی فریاد زد: «ای دروازه بگیر، ای سگ بگیر، ای اسب بگیر.»
دروازه و سگ و اسب اعتنایی نكردند. لطیف آمد و دو تا از گلها را به نامزدش داد و دو تا را هم برای مادرش برد. باز یك سالی گذشت و مادر لطیف دوباره آبستن شد و این بار هم هفت بچه دیو زائید و زرد و ضعیف شد. لطیف گفت: «نمیدانم چرا پاییز كه میشود، تو ناخوش میشوی.»
زن رفت و جریان را برای دیو تعریف كرد. با راهنمایی دیو، لطیف را فرستاد تا برایش از گل به صنوبر چه كرد، صنوبر به گل چه كرد؟ خبر بیاورد. لطیف راه افتاد و رفت به خانهی نامزدش. دختر وقتی فهمید لطیف دارد میخواهد كجا برود، گفت: «بیا و از این سفر بگذر. مادرت مول دارد و میخواهد تو را از سر راهش بردارد.»
لطیف اعتنایی به حرف دختر نكرد. دختر باز هم یك سینی پول صدقهی سر او به فقیر بیچارهها داد. لطیف راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به دروازهی شهری. باز درویش آمد و وقتی فهمید كه لطیف دارد به كجا میرود، گفت: «نرو. این سفر برگشت ندارد. آنجا هلاهل و مار و افعی است كه تو را میبلعند. اما اگر میخواهی بروی، اول برو پیش آهنگر و پای اسبت را از سم تا زانو فولاد بگیر. جایی كه میروی، سنگ چخماق زیاد است. با حركت اسب سنگ جرقه میزند و آن جك و جانورها آتش میگیرند و میسوزند. این دعا را هم بگیر و آنجا بخوان.»
لطیف كارهایی كرد كه درویش گفته بود. از جرقههایی كه از سم اسب بیرون میزد، هلاهل و مار و افعی سوختند و مردند. لطیف رفت و رفت تا رسید به دروازهای. آنجا دعایی را كه درویش داده بود، درآورد و خواند. دروازه باز شد. دید مردی نشسته رو تخته پارهای. لطیف اسبش را جلو تخته پاره بست و از پلههای خانه بالا رفت. مرد پرسید: «چرا آمدهای اینجا؟»
لطیف خواستهاش را گفت. مرد دست لطیف را گرفت و برد جلو دو تا اتاق و گفت كه نگاه كن. لطیف نگاه كرد و دید اتاقها پر از جنازه است. مرد گفت: «اینها هم دوست داشتند كه از این موضوع سر دربیارند. اما من از تو خوشم آمده. صنوبر آنجاست و سرش به دیوار میخ شده. كنارش كیسهی سفیدی است كه استخوان عاشقهاش را ریختهاند آن تو. صنوبر پدر پیری داشت. من هم شكارچی بودم و دیدم كه پدره سر رو زانوی صنوبر گذاشته و خوابیده. صنوبر مرا كه دید، گفت بیا از جیب من چاقو را بردار و سر پدرم را ببر. خودت پدرم باش. من گفتم پدرت پیر است و گناه دارد. تا این حرف را شنید، چاقو را درآورد و سر پدرش را برید. صنوبر عاشق من شد و من اینجا ماندم. روزی موقع برگشت از شكار، دو نفر را دیدم كه پشت خانه مشغول سر و سرّ شده اند. آنها را كشتم و سر صنوبر را میخ كردم به دیوار. گوشت آن دو نفر را خوردم و استخوانشان را تو كیسه ریختم.»
مرد این را گفت و رفت و غذا پخت و برای صنوبر برد. صنوبر غذا را نخورد. مرد چوب برداشت و شروع كردن به زدن كیسه. صنوبر گفت: «نزن. میخورم.»
مرد به لطیف گفت: «ماجرای گل به صنوبر چه كرد، صنوبر به گل چه كرد؟ این بود كه دیدی و شنیدی. اما تو نمیتوانی برای مادرت خبر ببری.»
لطیف شب آنجا ماند و صبح پشت اسب بادی پرید و فرار كرد. مرد كه اسمش گل بود، فریاد زد: «دروازه بگیر!»
اما لطیف طلسم دروازه را شكسته و در رفته بود. لطیف برگشت و ماجرای گل به صنوبر چه كرد، صنوبر به گل چه كرد؟ را برای مادرش گفت. مادر گفت: «حالم خوب شد.»
باز یك سالی گذشت و دوباره مادر لطیف هفت بچه دیو زائید. این بار هم با راهنمایی دیو لطیف را فرستاد دنبال مرغ سخنگو. لطیف راه افتاد و شب تو خانهی نامزدش ماند. دختره وقتی فهمید كه او دنبال مرغ سخنگو راه افتاده، گفت: «مرغ سخنگو عاشق چشم است. او چشمهایت را درمیآورد.»
لطیف این بار هم توجهی به حرف دختره نكرد. دختره باز یك سینی پول دور سرش گرداند و صدقهی سرش به فقیر بیچارهها داد. لطیف رفت تا رسید به دروازهی شهری. درویش دوباره او را دید و وقتی فهمید دنبال مرغ سخنگو است، نسخهای به او داد و گفت: «به فلان چشمه كه رسیدی، نسخه را خاك كن. مرغها كه آمدند، با تو كاری ندارند. زود دست دراز كن و یكی از آنها را بگیر.»
لطیف همین كار را كرد و مرغ سخنگو را برداشت و برگشت. شب را تو خانهی نامزدش ماند و شب بعد مرغ سخنگو را به مادرش رساند. مادر رفت سراغ دیو و گفت: «تو كه گفتی تو این سفر كشته میشود، اما او باز هم سالم برگشته.»
دیو گفت: «فلان جا یك شیشه زهر است، آن را بردار و تو غذای لطیف زهر بریز تا بخورد و بمیرد.»
مرغ سخنگو كه رو تاقچه نشسته بود، حرفشان را شنید و پر زد و رفت سراغ دختره و خبرش كرد. دختره هم سوار اسب شد و خودش را رساند به خانهی لطیف. لطیف هنوز نرسیده بود. مرغ سخنگو گفت: «مادر لطیف بیست و یك بچه دیو دارد و شوهری كه یك طرفش سوخته.»
دختره صبر كرد تا لطیف برگشت و هرچه را مرغ سخنگو گفته بود، برایش تعریف كرد. لطیف میخواست برود و آنها را بكشد. اما دختره نگذاشت و گفت: «تو شیرش را خوردهای. دلت به رحم میآید. من میروم و آنها را میكشم.»
دختره رفت و همه را كشت. بعد دختره هفت قطار شتر فرستاد و پولهایی را كه آنجا بود، به خانه برد. لطیف و دختر با هم عروسی كردند و لطیف هم شد پادشاه آن شهر.
بازنوشتهی افسانهی تنبل. رجوع شود به كتاب افسانههای اشكور بالا، گردآوری كاظم سادات اشكوری، صص 93-101.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.