نویسنده: محمد قاسم زاده
روزی بود، روزگاری بود. سه تا خواهر بودند كه تمام مال و منالشان یك نردبان بود و یك آسیاب دستی و یك سگ پا كوتاه. نردبان را خواهر بزرگه برداشت و گفت: «این چیز خوبی است. آن را به هركس بدهم، كارش را میكند و نانی هم به من میرساند.»
آسیاب سنگی را خواهر وسطی برداشت و گفت: «این هم چیز خوبی است. آن را به هركس بدهم، گندمش را آسیاب میكند و لواشی هم به من میدهد.»
سگ پاكوتاه را هم خواهر كوچكه برداشت و گفت: «هم خودم نان خورم، هم سگم.»
سگ به دختره گفت: «ناراحت نباش. من نمیگذارم گرسنه بمانی.»
دوتایی راه افتادند و رفتند تا رسیدند به خرابهای. سگ گشتی زد و سفرهای پیدا كرد. آن را برداشت و به گردن خودش انداخت و رفت به قصر پادشاه. هرچه غذا و خوراكی دید، تو سفره انداخت و به خرابه برگشت. دختر غذا را خورد و با سگش تو خرابه خوابید. مدتها كارشان همین بود. سگ به قصر پادشاه میرفت و خوراكی میآورد و میخوردند، تا این كه نوكرهای پادشاه پی بردند كه سگ غذا میدزدد. به پسر پادشاه خبر دادند، پسر پادشاه دید كه سگی هر روز به قصر آنها میآید و مقداری غذا برمیدارد و تو سفرهاش میاندازد و میرود. دنبال سگ رفت تا رسید به خرابه. سگ وارد خرابه شد. پسر پادشاه هم پشت سرش رفت. آنجا دختر خوشگلی دید كه لباسی پاره پوره به تن دارد و گوشهای كز كرده. پسر یك دل، نه صد دل عاشق دختره شد و از او خواست كه با او به قصر پادشاه بیاید و باهاش عروسی كند. دختر با این شرط قبول كرد كه سگ هم با او بیاید. پسره هم قبول كرد و به قصر رفتند و با هم عروسی كردند. پس از مدتی ملكه شروع كرد به بهانه گیری و میگفت: «دختر تو معلوم نیست از كجا آمدهای. نه پدری داری، نه مادری، نه برادری و خواهری. نكند غربتی باشی.»
دختره خیلی ناراحت شد و شروع كرد به گریه. سگ گفت: «غصه نخور. برایت هم مادر پیدا میكنم هم برادر. تا وقتی من نیامدهام، زود زود برو پشت بام. اگر گفتند چرا این قدر پشت بام میروی، بگو دلم شور میزند. انگار برادرهایم میخواهند بیایند.»
سگ این را گفت و رفت و رفت تا شب رسید به خانهای روستایی. وارد خانه شد و گوشهای خودش را قایم كرد. صبح زود دید كه هفت پسر از خواب بیدار شدند و یكی یكی سبد بزرگی را كه روی تختی بود، بوسیدند و به شكار رفتند. سگ رفت تو سبد را نگاه كرد. دید زن پیری تو سبد خوابیده كه نفسهای آخرش را میكشید و داشت میمرد. هنوز پسرها از شكار برنگشته بودند كه پیرزن مرد. سگ رفت تو سبد و زیر لحاف قایم شد. پسرها كه برگشتند و خواستند سبد را ببوسند كه سگ صدایش را تغییر داد و گفت: «بچهها! عمر من تمام شده و دارم میمیرم. فقط یك آرزو دارم. شما باید بروید پیش تنها خواهرتان كه حالا زن پسر پادشاه شده و حالش را بپرسید. تا پیش فامیل شوهرش سرافكنده نشود و خیال نكنند كه بی كس و كار است.»
پسرها ناراحت شدند و گفتند: «چرا تا حالا به ما نگفتهای كه خواهر داریم؟»
سگ گفت: «تا حالا خودم به او سر میزدم و حالا كه دارم میمیرم، وظیفهی شماست كه این كار را بكنید.»
پسرها قول دادند كه خیلی زود پیش خواهرشان بروند. از خانه بیرون زدند. سگ هم از سبد بیرون آمد و پیشاپیش آنها راه افتاد و حركت كرد به طرف قصر. دختره از بالای بام آنها را دید و پی برد كه سگ باوفایش، همان طور كه قول داده، برایش برادر پیدا كرده و آورده. رفت به شوهرش خبر داد كه برادرهایم دارند میآیند. همه به استقبال آنها رفتند و چند گاو و گوسفند هم جلو پای آنها قربانی كردند. برادرها چند روز آنجا ماندند. بعد خواهرشان را بوسیدند و رفتند. چند روز گذشت. سگ به خودش گفت كه من برای این دختر خیلی زحمت كشیدهام. ببینم قدر مرا میداند یا نه؟ سگ تو این فكر بود كه دختره را امتحان كند و به همین دلیل خودش را زد به مردن و افتاد كنار حوض. به دختره خبر دادند كه سگش مرده. دختر آمد بالای سر سگ و با ناراحتی و دلخوری لگدی به سگ زد و گفت: «دمش را بگیرید و پرتش كنید بیرون.»
سگ تا این حرف را شنید آرام سرش را بلند كرد و گفت: «ای بیوفا! كم بهات خوبی كردم؟! به جای قدردانی از زحماتم این طور با من رفتار میكنی؟»
دختر خجالت كشید و به گریه افتاد و به سگ گفت: «مرا ببخش. نفهمیدم.»
نشست و با پشیمانی گفت: «آبروم را نریز.»
سگ قبول كرد. بعد از چند روز سگ واقعاً مرد. تا به دختر خبر دادند، زود خودش را رساند بالای سر سگ و شیون راه انداخت و با صابون گل جنازهاش را شست و لای پنبه گذاشت و با احترام تو صندوقچهای گذاشت و درش را قفل كرد. روز بعد پسر پادشاه كلید صندوقچه را خواست كه ببیند آن تو چیست؟ دختر ترسید كه شوهرش سگ را در صندوق ببیند. خودش را به آن راه زد، اما پسر پادشاه پایش را تو یك كفش كرده بود و آخر سر با اصرار زیاد كلید را از زنش گرفت. پسر پادشاه درِ صندوق را باز كرد، دید سگ طلایی خیلی خوشگلی تو صندوق است. تعجب كرد و از دختر پرسید: «این سگ طلا مال كیست؟»
دختر بغضش تركید و از وفای سگ دلش گرفت و به پسر پادشاه گفت: «این سگ طلا را برادرهایم برایم سوغات آوردهاند.»
به این ترتیب سگ تا آخر عمرش به دختر وفادار بود و بعد از مردن هم آبروش را حفظ كرد.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
آسیاب سنگی را خواهر وسطی برداشت و گفت: «این هم چیز خوبی است. آن را به هركس بدهم، گندمش را آسیاب میكند و لواشی هم به من میدهد.»
سگ پاكوتاه را هم خواهر كوچكه برداشت و گفت: «هم خودم نان خورم، هم سگم.»
سگ به دختره گفت: «ناراحت نباش. من نمیگذارم گرسنه بمانی.»
دوتایی راه افتادند و رفتند تا رسیدند به خرابهای. سگ گشتی زد و سفرهای پیدا كرد. آن را برداشت و به گردن خودش انداخت و رفت به قصر پادشاه. هرچه غذا و خوراكی دید، تو سفره انداخت و به خرابه برگشت. دختر غذا را خورد و با سگش تو خرابه خوابید. مدتها كارشان همین بود. سگ به قصر پادشاه میرفت و خوراكی میآورد و میخوردند، تا این كه نوكرهای پادشاه پی بردند كه سگ غذا میدزدد. به پسر پادشاه خبر دادند، پسر پادشاه دید كه سگی هر روز به قصر آنها میآید و مقداری غذا برمیدارد و تو سفرهاش میاندازد و میرود. دنبال سگ رفت تا رسید به خرابه. سگ وارد خرابه شد. پسر پادشاه هم پشت سرش رفت. آنجا دختر خوشگلی دید كه لباسی پاره پوره به تن دارد و گوشهای كز كرده. پسر یك دل، نه صد دل عاشق دختره شد و از او خواست كه با او به قصر پادشاه بیاید و باهاش عروسی كند. دختر با این شرط قبول كرد كه سگ هم با او بیاید. پسره هم قبول كرد و به قصر رفتند و با هم عروسی كردند. پس از مدتی ملكه شروع كرد به بهانه گیری و میگفت: «دختر تو معلوم نیست از كجا آمدهای. نه پدری داری، نه مادری، نه برادری و خواهری. نكند غربتی باشی.»
دختره خیلی ناراحت شد و شروع كرد به گریه. سگ گفت: «غصه نخور. برایت هم مادر پیدا میكنم هم برادر. تا وقتی من نیامدهام، زود زود برو پشت بام. اگر گفتند چرا این قدر پشت بام میروی، بگو دلم شور میزند. انگار برادرهایم میخواهند بیایند.»
سگ این را گفت و رفت و رفت تا شب رسید به خانهای روستایی. وارد خانه شد و گوشهای خودش را قایم كرد. صبح زود دید كه هفت پسر از خواب بیدار شدند و یكی یكی سبد بزرگی را كه روی تختی بود، بوسیدند و به شكار رفتند. سگ رفت تو سبد را نگاه كرد. دید زن پیری تو سبد خوابیده كه نفسهای آخرش را میكشید و داشت میمرد. هنوز پسرها از شكار برنگشته بودند كه پیرزن مرد. سگ رفت تو سبد و زیر لحاف قایم شد. پسرها كه برگشتند و خواستند سبد را ببوسند كه سگ صدایش را تغییر داد و گفت: «بچهها! عمر من تمام شده و دارم میمیرم. فقط یك آرزو دارم. شما باید بروید پیش تنها خواهرتان كه حالا زن پسر پادشاه شده و حالش را بپرسید. تا پیش فامیل شوهرش سرافكنده نشود و خیال نكنند كه بی كس و كار است.»
پسرها ناراحت شدند و گفتند: «چرا تا حالا به ما نگفتهای كه خواهر داریم؟»
سگ گفت: «تا حالا خودم به او سر میزدم و حالا كه دارم میمیرم، وظیفهی شماست كه این كار را بكنید.»
پسرها قول دادند كه خیلی زود پیش خواهرشان بروند. از خانه بیرون زدند. سگ هم از سبد بیرون آمد و پیشاپیش آنها راه افتاد و حركت كرد به طرف قصر. دختره از بالای بام آنها را دید و پی برد كه سگ باوفایش، همان طور كه قول داده، برایش برادر پیدا كرده و آورده. رفت به شوهرش خبر داد كه برادرهایم دارند میآیند. همه به استقبال آنها رفتند و چند گاو و گوسفند هم جلو پای آنها قربانی كردند. برادرها چند روز آنجا ماندند. بعد خواهرشان را بوسیدند و رفتند. چند روز گذشت. سگ به خودش گفت كه من برای این دختر خیلی زحمت كشیدهام. ببینم قدر مرا میداند یا نه؟ سگ تو این فكر بود كه دختره را امتحان كند و به همین دلیل خودش را زد به مردن و افتاد كنار حوض. به دختره خبر دادند كه سگش مرده. دختر آمد بالای سر سگ و با ناراحتی و دلخوری لگدی به سگ زد و گفت: «دمش را بگیرید و پرتش كنید بیرون.»
سگ تا این حرف را شنید آرام سرش را بلند كرد و گفت: «ای بیوفا! كم بهات خوبی كردم؟! به جای قدردانی از زحماتم این طور با من رفتار میكنی؟»
دختر خجالت كشید و به گریه افتاد و به سگ گفت: «مرا ببخش. نفهمیدم.»
نشست و با پشیمانی گفت: «آبروم را نریز.»
سگ قبول كرد. بعد از چند روز سگ واقعاً مرد. تا به دختر خبر دادند، زود خودش را رساند بالای سر سگ و شیون راه انداخت و با صابون گل جنازهاش را شست و لای پنبه گذاشت و با احترام تو صندوقچهای گذاشت و درش را قفل كرد. روز بعد پسر پادشاه كلید صندوقچه را خواست كه ببیند آن تو چیست؟ دختر ترسید كه شوهرش سگ را در صندوق ببیند. خودش را به آن راه زد، اما پسر پادشاه پایش را تو یك كفش كرده بود و آخر سر با اصرار زیاد كلید را از زنش گرفت. پسر پادشاه درِ صندوق را باز كرد، دید سگ طلایی خیلی خوشگلی تو صندوق است. تعجب كرد و از دختر پرسید: «این سگ طلا مال كیست؟»
دختر بغضش تركید و از وفای سگ دلش گرفت و به پسر پادشاه گفت: «این سگ طلا را برادرهایم برایم سوغات آوردهاند.»
به این ترتیب سگ تا آخر عمرش به دختر وفادار بود و بعد از مردن هم آبروش را حفظ كرد.
بازنوشتهی افسانهی تُل. رجوع شود به كتاب افسانهها و متلهای كردی، گردآوری علی اشرف درویشیان، صص 192-195.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.