مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت

در زمان‌های قدیم، مردی تو دهی زندگی می‌كرد و كارش سلمانی بود. ثروت این مرد از حد و حساب گذشته بود و تو این دنیا هیچ غم و غصه‌ای نداشت، جز این كه اجاقش كور بود و از اولاد بی‌نصیب بود. روزی كه حسابی غصه دار
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت
 مردی كه به آن دنیا رفت و برگشت

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌های قدیم، مردی تو دهی زندگی می‌كرد و كارش سلمانی بود. ثروت این مرد از حد و حساب گذشته بود و تو این دنیا هیچ غم و غصه‌ای نداشت، جز این كه اجاقش كور بود و از اولاد بی‌نصیب بود. روزی كه حسابی غصه دار بود، رفت خدمت حضرت پیغمبر و التماس كرد و گفت:‌ «یا رسول خدا! این همه مال دنیا به چه دردم می‌خورد؟ این‌ها را از من بگیر و عوضش پسری به من بده.»
از قضا همان سال سلمانی صاحب پسری شد و اسمش را گذاشت ابراهیم. همان طور كه آرزو كرده بود، مدتی نگذشت كه تمام مال و منالش نفله شد و از بین رفت. مرد طوری گرفتار فقر و فاقه شد كه زن و بچه‌اش شب‌ها گرسنه سر به زمین می‌گذاشتند و به تكه‌ای نان محتاج بودند. سلمانی كه به این همه بی‌چیزی و گرسنگی عادت نداشت، خیلی زود از شدت غصه مرد و راحت شد.
سال‌ها گذشت و زن سلمانی با فقر و بدبختی پسرش را بزرگ كرد. وقتی حسابی از فقر به تنگ آمده بود، ابراهیم را فرستاد خدمت حضرت كه یا حضرت وضع ما چنین و چنان است، رحمی به حال ما بكن، تا گشایشی در زندگی ما پیدا شود. پیغمبر وقتی شنید كه چه حال و روزی دارند، نامه‌ای نوشت و مُهر كرد و داد به ابراهیم گفت:‌ «برو فلان جا و فلان در را بزن و برو تو، ببین كه چی می‌بینی».
ابراهیم نامه را گرفت و به طرف همان نشانی راه افتاد كه حضرت گفته بود. در كه زد، مردی چارشانه و قلندر در را به رویش باز كرد و گفت:‌ «خوب. چه كار داری؟»
ابراهیم نامه را نشان داد و با اجازه‌ی مرد وارد شد. دید باغ بزرگ و آراسته‌ای است. با ترس و لرز قدم جلو گذاشت و كمی كه جلو رفت، زن لخت و عوری سر راهش سبز شد و جلوش را گرفت. زن پیراهن كهنه‌ای را دو تكه كرده بود و عقب و جلوش را پوشانده بود. ابراهیم نامه را نشان داد. زن تا نامه را دید، كنار رفت. ابراهیم رفت و رفت تا رسید به عمارت قشنگی كه دختر خوشگلی جلوش ایستاده بود. دختر تا او را دید جلو دوید و دستش را گرفت و برد تو عمارت. ابراهیم خانه‌ی آراسته و شاهانه‌ای دید. وسط یكی از اتاق‌ها، سفره‌ای پهن شده بود، انواع خوردنی‌ها، نیمرو، ‌شیربرنج، كته، آش، دوغ و شربت چیده‌اند. دختر به ابراهیم اشاره كرد، هر دو نشستند و خوردند و نوشیدند تا سیر شدند. ابراهیم كه بلند شد برود، دید سفره هنوز دست نخورده مانده. با دختر خداحافظی كرد و آمد بیرون. هنوز خیلی دور نشده بود كه رسید به دریای بزرگی كه به جای آب، خون توش موج می‌زد و پلی دید كه از دل دریا به ساحل آن طرف می‌رسد. یكهو مردی از دل خون بیرون آمد و جلوش ایستاد. مرد كارد بزرگی به دست داشت و خون از ریش و سبیلش می‌ریخت. ابراهیم نامه را نشان داد. آن مرد ابراهیم را از خشكی برداشت و برد و گذاشت رو پل. تا پای ابراهیم به پل رسید، آن مرد بلند شد كه بیندازدش دریا. ابراهیم نامه‌ی حضرت را خواند و دید كه توش نوشته وقتی دیدی باد می‌آید بخواب روی زمین. ابراهیم كمی رفت. باد كه بلند شد خوابید روی زمین و یكهو چشمش افتاد به دو سگ درنده كه سگ كوچكی را گرفته‌اند و تكه تكه‌اش می‌كنند. سگ كوچك تا ابراهیم را دید، به طرفش پناه آورد و تا نزدیك رسید، ابراهیم دید كه پدرش است. سلمانی كه گریه می‌كرد، ابراهیم را بغل كرد و گفت: «تو كجا این جا كجا؟»
ابراهیم نامه‌ی حضرت را نشان داد. سلمانی زار زد و گریه كرد و به ابراهیم گفت: ‌«وقتی برگشتی پیش حضرت، بگو حالا كه آمدم، می‌بینم كه هرچه هست علی است، حق علی است. خدا علی است.»
ابراهیم قول داد و برگشت. به پل كه رسید، پل گفت: «من آن طرف نمی‌برمت، مگر به پیغمبر بگویی كه مرا از این وضع نجات بدهد. آن وقت‌ها كه زنده بودم، برای خودم آدم بدی نبودم. تنها یك دفعه، به یك دختر و پسر جوانی بهتان زدم و وقتی كه اینجا آمدم، پل شدم و هركس كه این طرف‌ها بیاید از روی من رد می‌شود.»
ابراهیم قول داد و رفت تا رسید لب دریای خون. مرد كارد به دست آمد بیرون و گفت: «آن طرف نمی‌برمت، مگر این كه به حضرت بگویی مرا نجات بدهد. من قصاب بودم و همیشه گوشت خوب را می‌دادم به پولدارها و لخته‌های خون را جمع می‌كردم و می‌فروختم به فقیر بیچاره‌ها. حالا محكوم شده‌ام كه تا دنیا دنیاست تو خون بمانم.»
ابراهیم قول داد و از دریا رد شد و دید كه همان دختر جوان دم خانه‌اش منتظر ایستاده است. دوباره او را برد تو. ابراهیم كه خیلی گرسنه شده بود، نشست كنار سفره و از نیمرو، شیربرنج، دوغ و شربت و كته خورد. دختر به او گفت: «من دختر رئیس ایل بودم. هر تشنه و گشنه‌ای را می‌دیدم، یا هر غریبی كه از راه می‌آمد، برایش نیمرو و آش و كته درست می‌كردم. حالا به جاش این سفره را به من داده‌اند، كه اگر تمام گرسنه‌های عالم بخورند، سیر می‌شوند و چیزی هم كم نمی‌شود.»
ابراهیم از آنجا هم بیرون آمد و رفت و رفت و رسید به زن لخت و عور كه منتظر ایستاده بود. تا او را دید، جلوش را گرفت و گفت: «نمی گذارم از اینجا بروی. باید قول بدهی كه به پیغمبر بگویی كه مرا از این وضع نجات بدهد. من زن ثروتمندی بودم ولی در تمام عمرم، چیزی به كسی نبخشیدم، تنها یك دفعه پیرهن كهنه‌ای دادم به یك فقیر. حالا عوضش این را به من داده‌اند كه می‌بینی. خودم را به زحمت پوشانده‌ام.»
ابراهیم قول داد و همین كه خواست از باغ بیرون بزند، مرد چارشانه جلوش را گرفت و گفت «به حضرت بگو كه من دیگر از این كار خسته شده‌ام. همه‌اش افتاده‌ام، می‌خورم و می‌خوابم و هروقت یكی را می‌آورند، بلند می‌شوم و در را باز می‌كنم. وقتی زنده بودم، كارم این بود كه شب‌ها می‌رفتم و پولدارها را می‌چاپیدم و می‌آوردم و می‌بخشیدم به آدم‌های دست تنگ. اینجا كه آمدم، این كار را به من دادند.»
ابراهیم قول داد و از باغ بیرون آمد و رفت و رفت تا رسید خدمت جناب پیغمبر و چیزهایی را كه دیده بود، حكایت كرد.
پیغمبر گفت: «هیچ كاری برایشان نمی‌كنم. آنها باید همیشه همان طور بمانند و چیزهایی هم كه به آنها داده‌ایم زیادی هم هست. اما تو برو به فلان صومعه و پیرزنی به فلان اسم و فلان نشانی هست. بیارش اینجا.»
ابراهیم رفت و صومعه را پیدا كرد و پیرزن را آورد به خدمت پیغمبر. حضرت گفت: «این پیرزن همان دختری است كه پل بهش بهتان زده بود.»
حضرت دعا خواند و پیرزن دختر چهارده ساله و خوشگلی شد. پیغمبر آن دو را به عقد هم درآورد و ثروت زیادی هم به هر دو بخشید و گفت: ‌«علی را فراموش نكنید.»
آنها به خانه‌شان رفتند و از دوستان و محبان علی شدند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.