خداشناسی در اشعار سعدی، اقبال، بهار و سهراب سپهری
نويسنده: م. رجبی
«سعدی شیرازی» که به خودی خود کلامش از شیرینی و حلاوت خاصی برخوردار است و به قول خودش «قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن» وقتی از خداوند تبارک و تعالی سخن می گوید و جلوه های خداوندی را در کلامش به تصویر می کشد، شیرینی سخنش مضاعف شده و در عذوبت کلام، او را نظیری و رقیبی نیست. سعدی معتقد است همه موجودات، خدا را تسبیح می کنند و یاد و نامش را از خاطر نمی برند.«هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند/ بلبل و قمری چه خواند یاد خداوندگار»
سپس با این کلام انسان را نکوهش می کند که «چون بنده خدای خویش خواند/ باید که به جز خدا نداند». در نظر سعدی مردان خدا چون در سایه لطف خداوندی به سر می برند و در طریقت جز حضرت حق جل و اعلی را تمنا نمی کنند و پیوسته از منبع نور الهی وجودشان مستفیض می شود و تاریکی برای آنان معنا و مفهومی ندارد؛ زیرا اینان منور به نور الهی می باشند.
«شب مردان خدا روز جهان افروز است/ روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست»
خود سعدی گویا در سایه لطف الهی به سر می برده، چون گفته است «سعدی مگر به سایه لطف خدا رود» شیخ اجل عقیده دارد که مردان خدا چون در مملکت حضرت خداوندی طی طریق می نمایند، از غربت هراسی ندارند؛ چرا که پیوسته در خانه یار احساس دلتنگی به عاشق حقیقی دست نمی دهد.
«مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست/ چندان که می رود همه ملک خدای اوست»
سعدی در بیتی دیگر پرده از راز سر به مهری برمی دارد که در سایه سار آن بیت بالا قابل فهم تر می شود؛ زیرا عقیده دارد انسان خداشناس در هر پدیده ای خدا را به نظاره می نشیند؛ یعنی به قولی «یار بی پرده از در و دیوار/ در تجلی است یا اولی الابصار» و چنین نغز و شیرین می سراید:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حد است طیران آدمیت»
چطور چنین چیزی ممکن است؟! وی در بیتی دیگر این سؤال ما را این گونه پاسخ می دهد: «برگ درختان سبز پیش خداوند هوش/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار».
آری در منظر سعدی می توان از همه پدیده های هستی درس خداشناسی گرفت، توحید را خواند و در معرفت خداوندی بیش از پیش کوشید، ولی در گلستان همیشه خوشش، ندای «ما عرفناک حق معرفتک و ماعبدناک حق عبادتک» را سرمی دهد.
«علامه محمد اقبال لاهوری»، شاعر متفکر و استاد پاکستانی که بزرگترین گوینده پارسی در قرن اخیر در شبه قاره هند است؛ در آثارش نشانه های ایمان و جلوه های زیبایی از دین و عواطف عرفانی خودنمایی می کند. اقبال عقیده دارد کسی که خدا را داشته باشد، دیگر از غمهای زمانه آزاد و از خیالهای واهی رهاست «گر خدا داری ز غم آزاد شو/ از خیال بیش و کم آزاد شو»؛ یعنی دیگر غم بیش و کم برای کسی که خداشناس باشد، نمی ماند در منظر وی «مرد مؤمن با خدا دارد نیاز» و «جز خدا کس خالق تقدیر نیست/ چاره تقدیر از تدبیر نیست» سپس آنانی را که در مقام انکار خداوندی برمی آیند و در این امر به ظاهر می کوشند مورد نکوهش قرار می دهد و می سراید: «تو می گویی که من هستم خدا نیست/ جهان آب و گل را انتها نیست» و آن گاه چنین اتمام حجت می کند که نور خداوندی خاموش شدنی نیست: «تا خدا أن یطفئوا فرموده است/ از فسردن این چراغ آسوده است»علامه اقبال که شعرش در عرصه خداشناسی، سوزی دیگر و شوری دگر دارد، می گوید: «شعر را سوز از کجا آید بگوی/ از خودی یا از خدا آید بگوی» وی عقیده دارد، «خدا اندر قیاس ما نگنجد/ شناس آن را که گوید ما عرفناک» چرا چنین امری را مطرح می کند؟ چون می بیند کسی در مقام خودشناسی برنیامده، تا خداشناس شود. «به آدمی نرسیدی خدا چه می جویی/ ز خود گریخته ای آشنا چه می جویی»؛ زیرا «زآب و گل خدا خوش پیکری ساخت/ جهانی از ارم زیباتری ساخت».
«ملک الشعرای بهار» که به حق در قرن اخیر همگان به بزرگی مرتبه اش در شعر و سخندانی، معترفند، در خداشناسی و خدامحوری کلامش از بیانی زیبا و از رنگی ویژه برخوردار است.
وی عقیده دارد «خدا باشد به نزد اهل بینش/ نگهدار نظام آفرینش» سپس می سراید که در دلهای خسته و شکسته تنها چیزی که مرهم و تسلی این قلوب به شمار می رود، خداوند است و بس «خدا مرهم نه دلهای خسته است/ تسلی بخش دلهای شکسته است».
در منظر ملک الشعرای بهار، خداوند حاضر و ناظر بر اعمال ماست و در هر جایی ما را می نگرد پس «از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کار کرد» و آن گاه می گوید: «چون تو باشی با خدا هر جا خدایت یاور است».
پس از هیچ کس چنین انسانی هراسی ندارد؛ زیرا مستظهر به الطاف خداوندی است.آری خدا در نظر استاد بهار «شاهدی است هر جایی» که بندگان مؤمنش، را یار و عبادش را یاور است. حال که چنین عقیده ای درباره خداوند تبارک و تعالی دارد، خودش در هنگام برخورد با مشکلات و در مواجه با امور سخت تنها دل خوش به ذات اقدس حق دارد و این گونه شیرین خود را موعظه می نماید:
«ای بهار از دگران کارگشایی مطلب/ که خدا کارگشای دل کارآگه ماست»
«سهراب سپهری» که زبان شعریش آرام و پرطراوت است وقتی از خدا و خداشناسی سخن می گوید دلهای آگاه را به وجد و شور و حال می آورد و در جستجو، همگان را برمی انگیزاند تا مانند او «چشمها را بشویند و همانندش جور دیگر ببینند». عرفانی که در شعر سهراب سپهری دیده می شود، ملموس تر از عرفانی است که در شعر بقیه شعراست؛ مثلاً وقتی می سراید: «من نمازم را وقتی می خوانم/ که اذانش را باد گفته باشد/ سرگلدسته سرو/ من نمازم را پی تکبیرة الاحرام علف می خوانم/ پی قد قامت موج» در این سخنان بسیار ملموس و واضح و بهتر از دیگران می خواهد به ما بگوید که نه تنها پرندگان و دیگر موجودات خدای را تسبیح می کنند، بلکه خود طبیعت را در حال قیام دیده و سهراب هم همراه با طبیعت و همه موجودات به عبادت برخاسته است. سهراب که درصدد است دلها را با عشق خداوندی گره بزند «من گره خواهم زد/ دلها را با عشق» در هر کجا به سر ببرد برایش فرقی ندارد؛ زیرا آسمان خداوندی هم بر سرش سایه انداخته «هر کجا هستم باشم آسمان مال من است».
وی می گوید: «من به میهمانی دنیا رفتم/ من به دشت اندوه/ من به باغ عرفان/ من به ایوان چراغانی دانش رفتم» می خواهیم ما هم به باغ عرفان وی سری بزنیم و دسته ای گل بچینیم. گل خداشناسی او بویی دیگر دارد و نفحه ای جان بخش. وی خدا را نزدیک می داند به هر موجود و هر جانداری «و خدایی که در این نزدیکی است» و وقتی به خدا خویش را نزدیک می دانسته، رستگاری را به وضوح می دیده است؛ «رستگاری نزدیک/ لای گلهای حیاط».
در دل سهراب نوری بوده که به مدد این نور راه را می یافته و طی طریق می نموده است و گام در مسیر حق برمی داشته «در دل من چیزی است/ مثل یک بیشه نور» و آن گاه می سراید «رفتم از پله مذهب بالا» و در جایی هم این گونه شیرین از قدرت روحی خویش پرده برمی دارد «می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم/ راه می بینم در ظلمت/ من پر از فانوسم/ من پر از نورم».
راستی این نور او از کجاست؟ آیا غیر از این است که از منبع نور ازلی و ابدی نور می گرفته؛ زیرا گفته است «من از مصاحبت آفتاب می آیم... آری او در مسیر حق، حق را می جسته و می گفته است «کجاست سمت هدایت» و آن گاه که حق را درک کرده این گونه ندای «ما عرفناک» سر می دهد «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است/ که در افسون گل سرخ/ شناور باشیم.»
منبع:روزنامه قدس
/خ
سپس با این کلام انسان را نکوهش می کند که «چون بنده خدای خویش خواند/ باید که به جز خدا نداند». در نظر سعدی مردان خدا چون در سایه لطف خداوندی به سر می برند و در طریقت جز حضرت حق جل و اعلی را تمنا نمی کنند و پیوسته از منبع نور الهی وجودشان مستفیض می شود و تاریکی برای آنان معنا و مفهومی ندارد؛ زیرا اینان منور به نور الهی می باشند.
«شب مردان خدا روز جهان افروز است/ روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست»
خود سعدی گویا در سایه لطف الهی به سر می برده، چون گفته است «سعدی مگر به سایه لطف خدا رود» شیخ اجل عقیده دارد که مردان خدا چون در مملکت حضرت خداوندی طی طریق می نمایند، از غربت هراسی ندارند؛ چرا که پیوسته در خانه یار احساس دلتنگی به عاشق حقیقی دست نمی دهد.
«مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست/ چندان که می رود همه ملک خدای اوست»
سعدی در بیتی دیگر پرده از راز سر به مهری برمی دارد که در سایه سار آن بیت بالا قابل فهم تر می شود؛ زیرا عقیده دارد انسان خداشناس در هر پدیده ای خدا را به نظاره می نشیند؛ یعنی به قولی «یار بی پرده از در و دیوار/ در تجلی است یا اولی الابصار» و چنین نغز و شیرین می سراید:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حد است طیران آدمیت»
چطور چنین چیزی ممکن است؟! وی در بیتی دیگر این سؤال ما را این گونه پاسخ می دهد: «برگ درختان سبز پیش خداوند هوش/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار».
آری در منظر سعدی می توان از همه پدیده های هستی درس خداشناسی گرفت، توحید را خواند و در معرفت خداوندی بیش از پیش کوشید، ولی در گلستان همیشه خوشش، ندای «ما عرفناک حق معرفتک و ماعبدناک حق عبادتک» را سرمی دهد.
«علامه محمد اقبال لاهوری»، شاعر متفکر و استاد پاکستانی که بزرگترین گوینده پارسی در قرن اخیر در شبه قاره هند است؛ در آثارش نشانه های ایمان و جلوه های زیبایی از دین و عواطف عرفانی خودنمایی می کند. اقبال عقیده دارد کسی که خدا را داشته باشد، دیگر از غمهای زمانه آزاد و از خیالهای واهی رهاست «گر خدا داری ز غم آزاد شو/ از خیال بیش و کم آزاد شو»؛ یعنی دیگر غم بیش و کم برای کسی که خداشناس باشد، نمی ماند در منظر وی «مرد مؤمن با خدا دارد نیاز» و «جز خدا کس خالق تقدیر نیست/ چاره تقدیر از تدبیر نیست» سپس آنانی را که در مقام انکار خداوندی برمی آیند و در این امر به ظاهر می کوشند مورد نکوهش قرار می دهد و می سراید: «تو می گویی که من هستم خدا نیست/ جهان آب و گل را انتها نیست» و آن گاه چنین اتمام حجت می کند که نور خداوندی خاموش شدنی نیست: «تا خدا أن یطفئوا فرموده است/ از فسردن این چراغ آسوده است»علامه اقبال که شعرش در عرصه خداشناسی، سوزی دیگر و شوری دگر دارد، می گوید: «شعر را سوز از کجا آید بگوی/ از خودی یا از خدا آید بگوی» وی عقیده دارد، «خدا اندر قیاس ما نگنجد/ شناس آن را که گوید ما عرفناک» چرا چنین امری را مطرح می کند؟ چون می بیند کسی در مقام خودشناسی برنیامده، تا خداشناس شود. «به آدمی نرسیدی خدا چه می جویی/ ز خود گریخته ای آشنا چه می جویی»؛ زیرا «زآب و گل خدا خوش پیکری ساخت/ جهانی از ارم زیباتری ساخت».
«ملک الشعرای بهار» که به حق در قرن اخیر همگان به بزرگی مرتبه اش در شعر و سخندانی، معترفند، در خداشناسی و خدامحوری کلامش از بیانی زیبا و از رنگی ویژه برخوردار است.
وی عقیده دارد «خدا باشد به نزد اهل بینش/ نگهدار نظام آفرینش» سپس می سراید که در دلهای خسته و شکسته تنها چیزی که مرهم و تسلی این قلوب به شمار می رود، خداوند است و بس «خدا مرهم نه دلهای خسته است/ تسلی بخش دلهای شکسته است».
در منظر ملک الشعرای بهار، خداوند حاضر و ناظر بر اعمال ماست و در هر جایی ما را می نگرد پس «از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کار کرد» و آن گاه می گوید: «چون تو باشی با خدا هر جا خدایت یاور است».
پس از هیچ کس چنین انسانی هراسی ندارد؛ زیرا مستظهر به الطاف خداوندی است.آری خدا در نظر استاد بهار «شاهدی است هر جایی» که بندگان مؤمنش، را یار و عبادش را یاور است. حال که چنین عقیده ای درباره خداوند تبارک و تعالی دارد، خودش در هنگام برخورد با مشکلات و در مواجه با امور سخت تنها دل خوش به ذات اقدس حق دارد و این گونه شیرین خود را موعظه می نماید:
«ای بهار از دگران کارگشایی مطلب/ که خدا کارگشای دل کارآگه ماست»
«سهراب سپهری» که زبان شعریش آرام و پرطراوت است وقتی از خدا و خداشناسی سخن می گوید دلهای آگاه را به وجد و شور و حال می آورد و در جستجو، همگان را برمی انگیزاند تا مانند او «چشمها را بشویند و همانندش جور دیگر ببینند». عرفانی که در شعر سهراب سپهری دیده می شود، ملموس تر از عرفانی است که در شعر بقیه شعراست؛ مثلاً وقتی می سراید: «من نمازم را وقتی می خوانم/ که اذانش را باد گفته باشد/ سرگلدسته سرو/ من نمازم را پی تکبیرة الاحرام علف می خوانم/ پی قد قامت موج» در این سخنان بسیار ملموس و واضح و بهتر از دیگران می خواهد به ما بگوید که نه تنها پرندگان و دیگر موجودات خدای را تسبیح می کنند، بلکه خود طبیعت را در حال قیام دیده و سهراب هم همراه با طبیعت و همه موجودات به عبادت برخاسته است. سهراب که درصدد است دلها را با عشق خداوندی گره بزند «من گره خواهم زد/ دلها را با عشق» در هر کجا به سر ببرد برایش فرقی ندارد؛ زیرا آسمان خداوندی هم بر سرش سایه انداخته «هر کجا هستم باشم آسمان مال من است».
وی می گوید: «من به میهمانی دنیا رفتم/ من به دشت اندوه/ من به باغ عرفان/ من به ایوان چراغانی دانش رفتم» می خواهیم ما هم به باغ عرفان وی سری بزنیم و دسته ای گل بچینیم. گل خداشناسی او بویی دیگر دارد و نفحه ای جان بخش. وی خدا را نزدیک می داند به هر موجود و هر جانداری «و خدایی که در این نزدیکی است» و وقتی به خدا خویش را نزدیک می دانسته، رستگاری را به وضوح می دیده است؛ «رستگاری نزدیک/ لای گلهای حیاط».
در دل سهراب نوری بوده که به مدد این نور راه را می یافته و طی طریق می نموده است و گام در مسیر حق برمی داشته «در دل من چیزی است/ مثل یک بیشه نور» و آن گاه می سراید «رفتم از پله مذهب بالا» و در جایی هم این گونه شیرین از قدرت روحی خویش پرده برمی دارد «می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم/ راه می بینم در ظلمت/ من پر از فانوسم/ من پر از نورم».
راستی این نور او از کجاست؟ آیا غیر از این است که از منبع نور ازلی و ابدی نور می گرفته؛ زیرا گفته است «من از مصاحبت آفتاب می آیم... آری او در مسیر حق، حق را می جسته و می گفته است «کجاست سمت هدایت» و آن گاه که حق را درک کرده این گونه ندای «ما عرفناک» سر می دهد «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است/ که در افسون گل سرخ/ شناور باشیم.»
منبع:روزنامه قدس
/خ